بند پوتین
بند پوتینش را که بست دلش لرزید. میترسید به پشت سر نگاه کند و خنده دخترش قلبش را بلرزاند. باید
میرفت. باید میرفت تا کشور را از دست هیولا نجات دهد . باید میرفت تا وطن را در آغوش گیرد و بر
گونهاش بوسه عشق زند.
بعد سالها موریانه قلب وطن را نشانه رفته بود. به پوتین گوشه اتاق نگاهی کرد. دیگر پایی نداشت تا
پوتین را بیاراید. دیگر نیازی به بستن بند پوتین نداشت. اینبار دخترش بند کتانی را محکم کرد تا به جنگ
موریانهها برود. پشت سر را نگاه نکرد تا عشق پدر قلبش را نلرزاند. باید میرفت. باید به جنگ موریانههای
لانه کرده در جان وطن میرفت.
********************************
خداحافظ دنیا
+ مگه بهت نگفته بودم نزار این گیس بریده بره بیرون. من تو این محل آبرو دارم. مگه نگفته بودم وقتی میره
بیرون این شرارههای جهنم رو بچپونه زیر روسری. گفتم نفرستم دانشگاه. اصرار کردی. اینم نتیجهاش. حالا
که گوش نمیده یا یا تیغ سرش رو میتراشم یا باید زن اصغر تاکسی بشه.
زن در سکوتی تلخ، چشم به گلهای فرش دوخته بود. میدانست اگر لب باز کند اوضاع بدتر میشود. باید
تا فردا صبر میکرد. کاری که این سالها آن را خوب یاد گرفته بود.
دختر با نوک انگشتان اشک چشمانش را پاک کرد و از روی تخت بلند شد. محبوبترین لباسش را پوشید.
جلوی آینه نشست. صورتش را به زیبایی عروس آراست. لبخندی مصنوعی رو لبانش نشاند و عکسی از
خودش گرفت. شیشه قرصها را از کیفش در آورد. در شیشه را باز کرد و قرصها را در دستش ریخت. برای
اینکه پشیمان نشود زود قرصها را در دهان گذاشت. بطری آب را سر کشید. روی آیینه نوشت، خیلی
دوست دارم مامان. میدونم نبودنم ناراحتت میکنه؛ ولی من نمیخوام تکرار تو باشم. منو ببخش مامان.
روی تخت دراز کشید و زیر عکسش نوشت؛ خداحافظ دنیا.
نویسنده: عهدیه فزونی
2 پاسخ
چه داستانک تلخی
واقعا خیلی مرسوم شده ولی
باید خانواده ها به داد خودشون و بچه هاشون برسن