درباره من ahdiehfozoni.ir

 

درباره من

در بهمن شصت و دو  تک پسر خانوداه فزونی صاحب دومین دختر خود شد. مادربزرگ خانواده به پیشنهاد

یکی از اهالی روستا نامش را عهدیه گذاشت تا علاوه بر پسر بودن فرزند بعد از او، دخترک زیبارو هم باشد.

گردش روزگار چنان رغم خورد که دخترک سپید روی و سیاه گیسوی، ابروانی چون کمان و لبانی غنچه‌گون

داشت. برحسب اتفاق دو سال بعد خانواده صاحب پسری به سپیدی برف شد. دخترک قصه ما بدون توجه

به مصائب اطرافش روزگار سپری کرد و وارد مدرسه شد.

 

دوران مدرسه

دخترک در دوران ابتدایی همراه خواهرش در مسابقات کتابخوانی مدرسه برنده شد. قرار شد برای مسابقه

بین مدارس به شهر بروند. دخترک روستایی گمان می‌کرد شهر باید جایی عجیب باشد. جایی که همه به

آرزوهایشان می‌رسند. او شهر را آرمان شهر همگان می‌پنداشت.

مدرسه چند جلد کتاب قصه دخترک و خواهرش امانت داد تا برای مسابقه آماده شوند. دخترک و خواهرش

در روز مسابقه سر از پا نمی‌شناختند. آفتاب نزده بیدار شدند. چند نان و پنیری خوردند و آماده شدند تا با

پدر به شهر بروند. دو خواهر سوار می‌نی بوس قرمز پدر شدند. تازه حرکت کرده بودند که پدر ترمز کرد تا

وارد خیابان اصلی شود. از قضا یکی از روستاییان که معلم بود سر و کله‌اش پیدا شده و سر صحبت را با

پدر خانواده باز کرد. با چند جمله پدر را قانع کرد که این مسابقات اهمیت چندانی ندارند و فقط زحمت

رفتنش برای شما می‌ماند. پدر از همانجا دور زد و دخترها را به خانه برگرداند. دخترک سال‌ها حسرت آن

مسابقه و جایزه‌اش که کتاب بود را داشت.

آن دختر منم که همچنان ولع کتاب را در سر دارم و هر چه می‌خوانم عطشم بیشتر می‌شود.

روستا کتاب‌خانه نداشت. هر جا کتاب و مجله‌ای می‌دیدم با ولع می‌خواندم. در دوران دبیرستان، عضو

کتاب‌خانه کوچک مدرسه شدم. آن‌جا بود که با جلال آل احمد آشنا شدم. مطالعه شیرین‌تر از آن بود که

گمان می‌کردم. به دانشگاه که رفتم عضو کتاب‌خانه شهر شدم. مثل تشنه‌ای بودم که به آب رسیده باشد.

بیشتر رمان می‌خواندم. نوشتن متن‌های عاشقانه و دل نوشته را رها کردم و مطالعه و درس را دو دستی

چسبیدم. در دانشگاه رشته زبان و ادبیات را انتخاب کردم. آن زمان گمان می‌کردم هر که بخواهد نویسنده

شود باید ادبیات بخواند. دوره کاردانی را در رشته دبیری ادبیات فارسی در دانشگاه آزاد به پایان رساندم. به

دلیل اوضاع مالی خانواده دروره کارشناسی را در دانشگاه پیام‌نور گذراندم. با آن‌که رشته ادبیات محض را از

دبیری بیشتر دوست داشتم؛ اما محیط دانشگاه سبب شد تا این دوران را با بی‌میلی و از سر اجبار به

اتمام برسانم.

بعد از فارغ‌التحصیلی مدتی مطالعه را کنار گذاشتم؛ اما هرگز فراموشش نکردم. همچنان هر کتابی که به

دستم می‌رسید می‌خواندم؛ اما از کتابخانه دور افتاده بودم. مادر که شدم برای تربیت بهتر فرزندم با کتاب

آشتی کردم. کم‌کم معتاد کتاب شدم و جدایی از آن برایم دشوار شد. خواهرم همیشه مرا تشویق می‌کرد

بنویسم. می‌گفت قلم خوبی داری حیف است نادیده‌اش بگیری. من می‌شنیدم و به خود قول می‌دادم

روزی حتمن نوشتن را آغاز می‌کنم.

 

سال‌ها گذشت، تا اینکه روزی دوستم به من گفت: در تعجبم تو که اینقدر کتاب می‌خوانی چرا

نمی‌نویسی. این جمله دوستم تلنگری بر من وارد کرد تا جدی‌تر پیگیر نوشتن باشم. توسط همین دوستم

با استاد کلانتری آشنا شدم. استاد کلانتری شد مراد و من مرید. با جدیت تمرین‌ها را انجام می‌دادم و روز

به روز انگیزه‌ام بیشتر می‌شد.

همراهی با استاد کلانتری سبب شد با نویسندگان بزرگ و آثارشان آشنا شوم و مطالعه‌ام در مسیر درست

قرار گیرد.

حال روزهایم با نوشتن و مطالعه گره خرده. روزها را با نوشتن آغازکرده و با مطالعه به پایان می‌رسانم. راه

درازی در پیش دارم تا به اندر خم کوچه برسم؛ اما من این راه را عاشقانه دوست دارم.

اثر چاپ شده

در زمستان ۱۴۰۰ اثر مشترک من و دوست عزیزم لیلا علی‌قلیزاده به نام “چشم‌ها” زیر چاپ رفت. کتاب

چشم‌ها مجموعه داستان‌های کوتاه به قلم من و خانم علی‌قلیزاده است.

 

 

سایر علاقه‌مندی‌ها

علاوه بر نوشتن علاقمند به طبیعت و حفظ محیط‌زیست و دوست دار حیوانات هستم و به حقوق‌شان

احترام می‌گذارم. معتقدم زمین امانتی در دست انسان است که باید در حفظ و نگهداری آن با دقت عمل

کند. به گل‌ها علاقه بسیاری دارم و از رسیدگی به آن‌ها لذت می‌برم. یکی از سرگرمی‌های من سپری

کردن زمان با خردسالان فامیل است. بی‌ریایی و صمیمیت آن‌ها جهان را به جای زیباتری تبدیل می‌کند و

خاطره‌ای زیبا برایم رقم می‌زند.