در اسارت زمان
در اسارت زمانم. زمانی که به کندی پیرمرد عصابهدست میگذرد. گویی زن پابهماهی است که توان راه
رفتن ندارد. سکوت در رگهای اتاق مادران جریان دارد. اشک دمادم به چشمانم هجوم میآورد و سد
پلکهایم را میشکند. تنهایی مرا به اسارت درآورده و ضعیفم کرده. بغض همچون سدی راه گلویم را
مسدود نموده. ترس با دستان حلقهزده در گربیانم با نیش خندی، خاطرات تلخ را بازگو میکند. نمیدانم
زمان پیر و فرتوت گشته یا من در اسارت زمانم .
تنها امیدم صدای تلفنیاست که ساعتیایست روزه سکوت گرفته. به گمانم با زمان و سکوت همدست
گشته تا صبر مرا بیازماید. بیخبر است که صبوری را گم کردهام و به امید دلبستهام.
عقربههای ساعت روی ده همدیگر را در آغوش میکشند. دسته صندلی را دستاویز قرار میدهم تا
بنشینم. درد در پهلوهایم میپیچد. بعد از چند ثانیه تقلا روی صندلی مینشینم. نفس راحتی میکشم.
برخاستن از روی صندلی تاشو به کابوسی برایم تبدیل شده. هر بار که دراز میکشم فکر برخاستن ذهنم
را تسخیر میکند.
کشو کمد را باز میکنم و گان را برمیدارم و میپوشم . به سمت بخش نوزادن میروم. دستانم را
میشویم. وارد اولین اتاق میشوم. سکوت حکم فرماست. به سمت دستگاهی که پسرجان در آن است
میروم. خواب است. به تماشایش میایستم. تمنای در آغوش کشیدنش دلم را تسخیر میکند. باید
منتظر بمانم تا بیدار شود. به پرستار میگویم در اتاق مادران هستم و از بخش بیرون میروم.
بعد نیم ساعت زنگ تلفن زخمی بر تن سکوت میزند و من راهی بخش نوزادان میشوم. روی صندلی
مینشینم. پرستار پسرجان را در آغوشم میگذارد. او شیر میخورد و من محو تماشایش میشوم. با
وجود پسرجان تحمل درد آسانتر میشود. زمان عصایش را گوشهای پرت میکند و لیلیکنان از کنارم
میگذرد. یک ساعت مانند کودکی بازیگوش به سرعت سپری میشود. پرستار پسرجان را از آغوشم
برمیدارد. منتظر میمانم تا اگر گریه کرد آرامش کنم. پرستار می گوید: بهتر است بروید بیدار نمیشود.
با قدمهایی به سنگینی وزنه از اتاق خارج میشوم. کیفم را از اتاق مادران برمیدارم و به سمت در خروج بیمارستان میروم.
نویسنده: عهدیه فزونی
7 پاسخ
خسته نباشی عزیزم. واقعن از تک تک جملهها اون حس تنهایی و دردی که داشتی رو دریافت کردم. امیدوارم هرچه زودتر پسرت روبراه بشه و حال و هوای خودت هم بهتر
عزیزم. ناراحت شدم😢 پسرای منم هر دو تجربه بستری شدن رو داشتن. اما غصه بستری شدن دومی خیلی برام بیشتر بود چون اولی تو خونه تنها بود و من قلبم قشنگ دوتیکه شده بود.یه تیکه بیمارستان و یه تیکه خونه. عهدیه دارم با اشکی که تو چشمم حلقه زده اینو مینویسم. میدونم خیلی سخته. خدا بهت قوت بده و پسرکوچولو زودتر برگرده خونه💚
درد و روزای سخت زمان رو کند میکنه. انشالله روزای سخت میگذره به زودی. همون بغلکردنا حالت رو بهتر کنه. خدا حافظتون باشه عزیزم.
حس و حالتون درک میکنم . امیدوار باش به لطف خدا عزیزم
انشاالله هر چه زودتر پسر عزیزتون با سلامتی میارین خونه
منم این تجربه سخت رو داشتم
مراقب خودت باش خیلی
اخی همیشه با دیدن بچه های تو دستگاه یاد مادران میافتادم
خیلی سخته خدا بهت کمک کنه زود بگذره این زمان
اخییی عزیزم. اول اینکه آفرین بهت که با این مشغله پست گذاشتی. دوم اینکه یه درد نهفته حاصل تنهایی عمیق رو از کلماتت حس کردم و بسیار متاثر شدم. اما باز هم چون مادر نیستم قطعن احساس واقعیت رو نمیتونم درک کنم.❤️
عزیزم عهدیه جان امیدوارم درد و تلخی روزای پر چالش، تو مرور خاطرات با پسرجانت که قد کشیده و آقایی شده، رد کمرنگی از یک خاطره باشه و حال دلتون کنار هم شاد باشه به امید خدا.