تماس ناشناس
یک تماس ناشناس زن را به هم ریخت. با عجله از خانه بیرون آمد. سوار ماشین شد. هیچ چیز
جز گوشی برنداشته بود. زمان برای از دست دادن نداشت. دعا میکرد اتفاق بدی رخ نداده باشد. فقط خدا
میتوانست کمکشان کند. در دل میاندیشید چرا چنین تفاقی افتاد؟ چرا از او غافل شدم. باید بیشتر
حواسمان به او میبود. لعنت به این زندگی تا میخواهی طعم خوشی را بکشی دستش را رو میکند.
همسرش پا ازروی گاز برنمیداشت. سرعتشان زیاد بود؛ اما اضطراب مانع توجهاش به سرعت میشد.
میخواست زودتر برسد. زمان نمیگذشت. گویی کش آمده بود و به او دهن کجی میکرد. راه تمامی
نداشت. کلمات در سرش جولان میدادند. “چه کسی گفته بود این همه دور از هم زندگی کنیم. چرا
نزدیک هم نیستیم. لعنت به این پول که این دوری را نصیبمان کرد.” چشمانش را بست. قطرهای اشک
روی گونهاش سر خورد. سعی کرد بخوابد؛ اما خواب با چشمانش بیگانه شده بود. سردردش شروع شده
بود. مُسکنی در دهان گذاشت و راهی معده کرد.
همسرش رنگ پریده و هراسان بود. تمرکز نداشت. خودش عصبی بود. پاهایش میلرزید. دلشورهاش
بیشتر شده بود. مناظری که روزی از دیدنشان لذت میبرد نفرتش را برمیانگیخت. سرش را به پشتی
صندلی تکیه داد و گفت: خدایا التماست میکنم به پات میفتم اتفاق بدی نیفتاده باشه. هر چه به مقصد
نزدیکتر میشدند ترس و اضطرابش بیشتر میشد. دستانش میلرزید. ماشین وارد کوچه شد. انتظار
جمعیت زیادی را داشت؛ اما کوچه خلوت بود. هاج و واج مانده بود. نمیدانست خلوتی کوچه خوب است یا
بد. ماشین که توقف کرد به آرامی پیاده شد. انگشت لرزانش را روی زنگ گذاشت و دکمه را فشار داد. با
شنیدن صدای مادرش لبخند بر لبش نشست.
مادرش را در آغوش گرفت و بوسید. از تماس ناشناس گفت که خبر بیماری و بدحالی مادر را داده بود
و او بدون معطلی به راه فتاده بود. از ساعات جهنمی گفت که بر او گذشته. ساعاتی که تمامی نداشت و
مانند نیشتری جسم و روحش را میآزرد. از تماشای مادرش سیر نمیشد. میخواست تصویر مادرش تا
ابد در ذهنش ماندگار شود.
عهدیه فزونی
2 پاسخ
ایدهی جالبی بود. گاهی یک مردمآزار باعث یه اتفاق خوب میشود. شاید یک تلنگر.
وای عهدیه وقتی داشتم میخوندم نگران بودم. همش دعادعا میکردم پایانش خوب باشه. خدا رو شکر ولی چه خوب ترس رو تو دلم کاشتی