آقای طلب‌کار ( داستان‌پردازی در کارگاه تمرین نوشتن)

آقای طلب‌کار

 آقای طلب‌کار

آقای طلب‌کار چشمانش را باز کرد. به پهلوی راست غلط زد. به ساعت نگاه کرد. از نه

گذشته بود. با صدایی آرام گفت: لعنتی برای همینه که خوابم نمیاد. با اکراه از جایش

برخاست. دست و صورتش را شست. در آینه نگاهی به خود کرد و گفت: یه روز تکراری و

مزخرف دیگه شروع شد. به آشپزخانه رفت و زیر کتری را روشن کرد. روی مبل روبه‌روی

تلویزیون نشست. کنترل را برداشت و دکمه پلی را زد. مجری درباره صبح زیبای بهاری و

هوای دلنشین صحبت می‌کرد. آقای طلب‌کار سری تکان داد و گفت: دلت خوشه کدوم صبح

زیبا. آخه کجای امروز قشنگه. یه روزه مثل روزهای دیگه. کانال را عوض کرد. شبکه خبر، اخبار

حمله روسیه به ارمنستان و کشتار مردم را پخش می‌کرد. آقای طلب‌کار گفت: بیا اینم از

قشنگی امروز با خبر جنگ شروع شد. صدای قل‌قل کتری که بلند شد آقای طلب‌کار

برخاست و به آشپزخانه رفت. لیوانی بزرگ برداشت و با آب جوش پر کرد و چای کیسه‌ای را

درونش انداخت. در یخچال را باز کرد به صف مرباها نگاهی انداخت. مربای به نه، مربای آلبالو

نه ترشه، مربای هویج نه، مربای سیب نه بد رنگه، مربای تمشک اینم ترشه، مربای

توت‌فرنگی دوس ندارم. با خود گفت: یه چیز به دردبخور تو این یخچال پیدا نمیشه. چقدر به

این دختره میگم درست و حسابی خرید کن به خرجش نمیره. یه سوسیسی، ژامپونی،

همبرگری  چیزی بخر. چاره‌ای نیست باید بازم صبحونه تکراری بخورم. کره، حلوا شکری و پنیر

را از یخچال در آورد و روی میز گذاشت.

نگاهی به روی میز کرد. در یخچال را باز کرد و شیر را برادشت و روی میز گذاشت. صدایش را

نازک کرد و گفت: باباجون شما باید نون تست بخورین برای سلامتی‌تون بهتره. یکی نیست

به این دختره بگه کی نون سنگگ رو میزاره از این آشغالا می‌خوره آخه. با بلند شدن صدای

توستر درش را باز کرد و سنگگ را در آورد و روی میز گذاشت.

آقای طلب‌کار و کله‌پاچه

پشت میز نشست. اولین لقمه را که در دهانش گذاشت با عصبانیت گفت: نمی‌دونم کی به

این دکترا گفته تو هشتادوپنچ سالگی نمیشه کله‌پاچه خورد. آخه بدن تو این سن و سال به

انرژی بیشتری نیاز داره با خوردن این آشغالا که آدم نمی‌تونه زندگی کنه.  یکی دو لقمه دیگر

خورد. از پشت میز بلند شد و گوشی را از روی کابینت برداشت. شماره طباخی را گرفت و

سفارش کله‌پاچه داد. میز صبحانه را جمع کرد. با خود گفت: امروز نباید یه روز تکراری باشه.

چطوره زنگ بزنم اصغرم بیاد. بعد گفت: نباید کسی بدونه کله‌پاچه خوردم. اصغرم که دهنش

چفت و بست نداره.

یک ربع گذشت. زنگ در به صدا در آمد. خنده بر لب آقای طلب‌کار نشست. در را باز کرد با

دیدن دخترش خشکَش زد. دختر سلام کرد و گفت: براتون سوپ آوردم. ببخشید

آقاجون امروز نمی‌تونم پیشتون بمونم یه کار بانکی دارم. عصری بهتون سر میزنم.

– خودتو ناراحت نکن دخترم به کارت برس.

+ بازم ببخشید آقاجون باید زود برم.

– به سلامت برو به کارت برس.

با رفتن دختر آقای طلب‌کار نفس راحتی کشید. ده دقیقه بعد کله پاچه روی میز بود و آقای

طلبکار با نگاهی عاشقانه و ولع زیاد به آن چشم دوخته بود. با خنده گفت: امروز یه روز

تکراری نیست. 

پایان یک روز خوب

 هر چه به عصر نزدیکتر می‌شد آقای طلب‌کار احساس رخوت و بی‌حالی بیشتری می‌کرد.

ساعت شش دیگر توان نفس کشیدن نداشت. صدای زنگ در را شنید؛ اما نیرو و توان

برخاستن و باز کردن در را نداشت. صدای چرخیدن کلید و باز شدن در را شنید.

حتمن دخترش بود. خودش را به خواب زد. در اتاق باز شد. دستی را روی پیشانی‌اش حس

کرد. باباجون چرا رنگت پریده. بستن فشار سنج روی دستش را حس کرد. باباجون پاشو

ببرمت دکتر فشارت بالاست.

مرد با صدایی آرام گفت: خوبم بابا یه قرص بخورم روبه راه میشم.

+ با قرص نمی‌شه. بریم دکتر یه چکابم برات بنویسه.

دو ساعت بعد مرد روی تخت بیمارستان خوابیده بود و دکتر برای دختر توضیح می‌داد که

خوردن غذای چرب برای سن پدرتون ضرر داره. آزمایشات نشون داده غذای پرچرب خورده. باید

چند روزی بستری بشه. دختر نگاهی یه پدرش کرد و گفت: بازم کله‌پاچه. ارزشش رو داشت

باباجون.

 

نویسنده: عهدیه فزونی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

8 پاسخ

  1. حالا من که کله‌پاچه دوست ندارم. ولی خب از اونجایی که خوردن برای بعضی‌ها لذتیه که حتی با وجود مریض شدن بعدش نمی‌تونن ازش بگذرن میشه حال ایشون رو درک کرد. خدا پدربزرگم رو بیامرزه. می‌گفت بخورن و بمیرم بهتره از اینه نخورم و بمیرم.

    1. خدا پدربزرگتون رو رحمت کنه. منم کله پاچه دوس ندارم. ولی پدربزرگم با هشتاد و دوسه سال کله‌پاچه می‌خوره. موضوع اینکه مریضی افراد سالخورده علاوه بر دردی که براشون داره دامن گیره اطرافیانم میشه.
      در کل صرف‌نظر از اینا واقعن چشم‌پوشی از خوردن چیزایی که دوس داریم واقعن سخته. این روزها این‌موضوع رو خیلی خوب درک می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *