نازی ( آدم‌ها، تمرینی از کارگاه نوشتن براساس کتاب آدم‌ها از احمد غلامی)

داستانک نازی

نازی

نه کسی آمدنش را فهمید و نه رفتنش را. یک شب چراغ خانه بی‌بی زینب روشن شد. از فردایش فهمیدیم

که خانه بی‌بی زینب را اجاره داده‌اند. یک سالی در محل ما بودند. همان‌طور که بی‌خبر آمده بودند، بی‌خبر

هم رفتند. نازی با مادر پیرش زندگی می‌کرد. پیرزن پای بیرون آمدن از خانه را نداشت. زندگی نازی معمایی

بود که همه در تلاش حل کردنش بودند. هیچ کس در محل نمی‌دیدش. کبرا خانم به بهانه آش نذری و

سرزدن به پیرزن، فهمیده بود که نازی پرستار است و دو شیفت کار می‌کند. آفتاب نزده سرکار می‌رود و آخر

شب برمی‌گردد. کبرا خانم می‌گفت: عکس نازی را دیده، دختر خوش بر و رویی است. حیف که پسر بزرگ

یا برادری ندارد که نازی را برایش بگیرد.

گه‌گاهی سر و کله پیرزن با واکر در سوپری و نانوایی دیده می‌شد. همه طوری نگاهش می‌کردند که

انگار موجودی فضایی است. کبرا خانم تا شستش خبردار می‌شد جلدی خود را می‌رساند و کمک حال

پیرزن می‌شد.

روزهای آخر هر روز پیرزن را در کوچه می‌دیدم. کبرا خانم می‌گفت: نازی کارش زیاد شده، شب‌ها خیلی

دیر میاد. بعضی شب‌ها هم نمیاد و شیف می‌مونه. پیرزن بیچاره دست تنها مونده.

یک شب چراغ خانه بی‌بی زینب روشن نشد. فردایش کبرا خانم خبر آورد که نازی و مادرش از محل

رفته‌اند. هر کس داستانی پشت سرشان می‌گفت. کبرا خانم می‌گفت: گناه مردم رو نشورین، مادرش که

ازش راضی بود و همه‌اش دعاش می‌کرد.

چند سال بعد به طور اتفاقی پیرزن را همراه زنی جوان و پسری چهار پنج ساله در قبرستان دیدم. هر دو

لباس مشکی پوشیده بودند. نزدیک رفتم و سلام دادم. پیرزن من را نشناخت. از کبرا خانم گفتم. محله را

یادش آمد و حال کبرا خانم را پرسید.

گفتم خدا رو شکر، خوبه. پیرزن گفت: قبر دامادمه چند ماه پیش فوت شده. به نازی نگاه کردم، دختر زیبایی

بود. نشستم تا فاتحه‌ای بخوانم. با دیدن نوشته “تولد ۱۳۲۰” “وفات ۱۳۹۹” روی سنگ قبر متحیر شدم.

 

نویسنده: عهدیه فزونی

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

8 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *