کلمه روز تمرینی از کمپ ایدهپزی
کلمه روز و نوشتن براساس آن یکی از تمرینهای دوره ایدهپزی بود. تمرین نوشتن با یک کلمه را
قبلن انجام داده بودم؛ اما به گونهای دیگر.( درباره هر کلمه جملههای متفاوت نوشته بودم.) این بار باید یک
متن درباره کلمه انتخابی مینوشتم. کلمه انتخابی من براکت بود. کلمه روز را که انتخاب کردم، آستینها را
بالا زده و وارد میدان شدم.
براکت
شهریور ۱۴۰۱ بود که تصمیم کبراییام را گرفتم و راهی دندانپزشک شدم تا نظمی به دندانهایم که از
فرط مهربانی به هم چسبیده بودند بدهم. ناگفته نماند که دوبار پاپیش گذاشته و مراحل اولیه کار را انجام
داده؛ اما به دلایل مختلف از ادامه کار منصرف شده بودم. اما اینبار تصمیمم کبرایی و جدی بود. القصه
ارتودنسی انجام شد. دستیار دندانپزشک همان جلسه اول تاکید کرد که مراقب باشم تا براکتها نشکند تا
مجبور به تقبل هزینه اضافی نشوم. تا عید همه چیز به خوبی پیش رفت. بعد از عید در ویزیت ماهیانه و
کشیدن سیمها که دردناک بود اولین براکت از دندانم طلاق گرفت. براکتهای دیگر با دیدن اعتراض
همکارشان دل و جرات یافته و برگه طلاق را امضاء کردند. من مانده بودم و سه دندان بدون براکت.
یکیشان که چمدان بسته، عطایش را به لغایش بخشیده بود. نمیدانم کی از دروازه دهان گذشته بود که
من نفهمیده بودم. با دندانپزشکی تماس گرفتم منشی گفت: باید صبر کنم خودشان با من تماس خواهند
گرفت. روزها با براکتهای از دندان جدا شده سپری کردم تا از دندانپزشکی تماس گرفتند.
همسایه ناسازگار
روز موعود فرا رسید و به دندانپزشکی رفتم. نوبتم که شد به منشی گفتم: برایم پراکت بگذارد لبخند زد و
گفت: دکتر باید تشخیص دهد که براکت بگذاریم یا نه. دکتر آمد و نگاهی به براکتها انداخت. گفت:
شکستن براکتها پروسه درمان را طولانی میکند. در دل گفتم و جیبهای مرا خالی.
دکتر گفت: که نباید چیزهای سفت گاز بزنم. با دهان باز نه میتوانستم جوابش را بدهم و نه حوصله جواب
دادن داشتم. اولین براکت بعد از خوردن سیبزمینی آبپز و دومی در حین مسواک زدن و سومی که اصلن
نمیدانم که بار سفر بست، شکستند. اگر برای دکتر و دستیارش توضیح میدادم باورشان نمیشد و
برچسب دروغگویی هم میخوردم.
دکتر دو عدد براکت جدید به عقد دندانهایم در آورد. از همان اول حس کردم یکی از براکتها با همسایه
بالاییاش سر ناسازگاری دارد. با خود گفتم: بعد از مدتی سازش خواهند کرد. با همسرجان راهی خانه
شدیم. هوا گرم بود و حوصله حرف زدن نداشتم. در ذهنم برنامهریزی میکردم که باید میوهها را به اندازه
حبه قند خرد کرده و بخورم. از خوردن بربری خودداری کنم و پیوندم با لواش را محکمتر نمایم. سوزشی
کوچک در دماغم احساس کردم و پشت بندش عطسهای غافلگیرم کرد. احساس کردم اتفاقی در دهانم
رخ داده. زبان را در دهان چرخاندم. بععله!! همسایه فک بالا حکم طلاق یکی از تازه عروسها را صادر کرده
و چکش را روی میز کوبیده بود. عروس ناکام را در دست گرفتم و با غم فراوان فاتحهای برایش خواندم و از او
خداحافظی کردم.
نویسنده: عهدیه فزونی
2 پاسخ
آخی چه ماجراهایی با این براکتها داشتی
دیگه به بازی در آوردنشون عادت کردم. خیلی بازی در میارن.