اتفاقات کوچک شادی‌های بزرگ خلق می‌کنند( معجزات کوچک)

اتفاقات ساده شادی‌های بزرگ خلق میکنند

 

اتفاقات کوچک شادی‌های بزرگ

احتمالن شما هم تجربه اتفاقات کوچکی که شادی‌های بزرگ خلق می‌کنند را داشته‌اید. این اتفاق

ممکن است دیدار با یک دوست یا یک خرید کوچک و یا هر چیز دیگری باشد. مهم حس و حالی است که

بعد از آن اتفاق به شما دست می‌دهد.

در یک یکشنبه گرم تیرماه چنین اتفاقی برایم رخ داد. روزهای یکشنبه، پسرجان کلاس فوتبال دارد. از خانه

ما تا باشگاه بیست دقیقه‌ای راه است و رفت و برگشتش برایم دشوار بود؛ زیرا به توصیه پزشک نباید بیش

از پانزده دقیقه پیاده‌روی کنم. اولین اتفاق خوب که روزهای قبل رخ داده بود همزمانی کلاس رهام با  کلاس

پسر یکی ازهمسایگان ساختمان قبلی‌مان بود. همسایه با دیدن شرایط من پیشنهاد داد که رهام را همراه

پسرش به کلاس ببرد. روزهایی که رهام فوتبال داشت او را تا سر کوچه برده و به همسایه می‌سپردم.

دیروز ساعت دوازده بود که آماده شدیم و از خانه بیرون رفتیم. خانه روبه‌رویی‌مان در حال ساخت و ساز

است و کامیون بتن‌ریزی جلوی در ورودی ساختمان، پارک کرده و راه ورود و خروج را مسدود کرده بود. از در

پارکینگ بیرون رفیتم. فکر اینکه چگونه باید به خانه برگردم در ذهنم لی‌لی می‌کرد. رهام را به زن همسایه

سپردم. حال که بیرون بودم از موقعیت استفاده کرده و به میوه فروشی رفتم تا پیاز بخرم؛ اما نتوانستم از

دست چشمک‌های شیطنت‌آمیز شلیل و آلبالو  فرار کنم. آن‌ها را هم خریدم و به سمت خانه راه افتادم. از

مزایای خانه جدیدمان وجود سبزی‌فرشی‌ سرکوچه است که فروشنده‌اش خانمی جوان است. به سر

کوچه که رسیدم از ورود به خانه ناامید شدم. کامیون طوری جلوی در پارک شده بود که یک بچه دوساله

هم نمی‌توانست رد شود چه برسد به من گرد شده. اولین فکری که به ذهنم رسید رفتن به خانه عمه

بود؛ اما از آن روزهایی بود که ترجیح می‌دادم در خانه بمانم و به کارهایم رسیدگی کنم.

معجزه رخ داد

وارد سبزی فروشی شدم و بعد از سلام گفتم: کامیون مسیر ورودم به خانه را مسدود کرده است. خانم

خنده‌رویی که برای خرید سبزی آمده بود گفت: از کوچه پشتی برو.

گفتم: فرقی ندارد کامیون درست جلوی در ورودی پارک کرده و من کلید در پارکینگ را ندارم. مثل اینکه

چاره‌ای جز رفتن به خانه عمه‌ام ندارم.

در  ذهنم سبک سنگین می‌کردم که با آژانس به خانه عمه برم یا اسنپ که در پارکینگ باز شد و مردی

بیرون آمد با عجله به سمت ساختمان رفتم و گفتم در را نبندد تا بتوانم وارد شوم. زن خنده‌رو خریدهایم را

تا نیمه راه برایم آورده بود. تشکر کردم و خریدها را در پارکینگ گذاشتم. به همسایه سفارش کردم در را

نبندد تا کمی سبزی بخرم. زن خنده‌رو سبزی به دست از مغازه خارج شد. در همین حال کامیون سیمان در

حال ورود به کوچه بود که خبر از مسدود شدن در پارکینگ می‌داد. زن سبزی‌اش را به من داد گفت: تا

ماشین جلوی در پارکینگ پارک نکرده برو تو.

تشکر کردم و گفتم: من گشنیز هم می‌خواهم. به فروشنده گفتم کمی به من گشنیز بدهد. باقی

سبزی‌ها را غروب همسرم می‌خرد.

زن خنده‌رو سبزی‌اش را به فروشنده داد و گفت: کمی رویش گشنیز بگذار تا در پارکینگ مسدود نشده

بتونه بره خونه.

پول سبزی‌ها را حساب کردم و از مغازه بیرون رفتم. کامیون به در پارکینگ نزدیک شده بود. زن‌ خنده‌رو که

همراهم آمده بود به راننده اشاره کرد اجازه دهد من رد شوم. بار دیگر از زن تشکر کردم و وارد ساختمان

شدم. اولین بار بود که آن خانم را می‌دیدم ساکن یکی از آپارتمان‌های کوچه بود. کمکی که به من کرده بود

چنان انرژی به من داد که تمام سلول‌های بدنم به رقص و پایکوبی درآمده بودند و شادی می‌کردند. در آن

لحظه حس کودک خردسالی را داشتم که مادرش دستش را گرفته و از خیابان رد کرده است. در طول روز

بارها به یاد آن اتفاق ساده افتادم و در دل از آن زن که روزم را نجات داده بود تشکر کردم. به همین سادگی

اتفاقی کوچک، شادی بزرگی برایم خلق کرد.

 

نویسنده عهدیه فزونی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

یک پاسخ

  1. چه حس خوبی
    وقتی میتونیم همینقدر ساده برای بقیه حالِ خوب بیاریم. چرا چنین کاری رو دریغ میکنیم؟
    این حتی لطف خودمون به خودمونم هست. مثلا وقتی من با لبخند تو خیابون قدم بزنم، انرژی لبخند من پخش میشه به تمام رهگذرهایی که با من صورت به صورت میشن و حالِ خوبشون منعکس میشه به خودمون.
    زیاد باد چنین انسانهایی در این وادی الهی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *