اگه من مغز بودم

اگه مغز بودم

اگه من مغز بودم

شنبه روزی به تاریخ ۲۷/۰۳/۱۴۰۲ ساعت پنج صبح از خواب پریدم. همسرجان لباس پوشیده و آماده عزیمت

بر سر کار بود. مثانه‌ام نهیبی زد و گفت: به دادم برس. بعد ازنجات مثانه روی تخت دراز کشیدم. شب

پسرجان و همسرجان در کنار هم خوابیده بودند. با دیدن پسرجان که لحافی روی خود کشیده بود پی بردم

که  برخلاف من آن‌ها شب خنک و دلچسبی را پشت سر گذاشته‌اند. برای بیدار شدن زود بود چهار ساعت

خوابیده بودم و این به مزاج بدنم که عادت به هشت ساعت خواب عادت دارد خوش نمی‌آمد و شکنجه

محسوب می‌شد. چشمانم تمنای خواب داشت. پتوی مسافرتی را روی خود کشیدم. خواب در چنین

هوایی می‌چسبید.

 من گُرُوس نَم

چشمانم گرم شده بود که صدای قاشق و چنگالی شنیدم. بَعله معده جان بیدار شده

بود و با قاشق و چنگال روی بشقاب می‌کوبید و آهنگ من گشنمه را موزون می‌خواند. گفتم: آخر معده‌جان

چه وقت گرسنگی‌ایست. نه وقت شام است و نه صبحانه. گفت گُرُوس نَمه! گفتم اول صدای آن قاشق و

چنگال‌ها را قطع کن و پنج دقیقه چشمانت را ببند؛ اگر خوابت نبرد دل از تخت خنکم می‌کنم و صبحانه‌ات را

می‌دهم. صداها قطع شد. هرازگاهی نوایی غرآمیز به گوشم می‌رسید دقت که کردم معده‌جان بود.

 

می‌گفت: شام که بهم هندونه داده. اونم آنقدر تو آشپزخونه کار کرد نفهمیدم کجا رفت. آخر شبم از روی

تنبلی به جای غذا میوه خورد. حالا انتظار داره معجزه بشه و من انرژی داشته باشم. اگه من شانس

داشتم که معده نمی‌شدم، مغز می‌شدم و طوری با صلابت دستور می‌دادم و امورات را می‌گذراندم که

دهان همه از تعجب باز می‌ماند.

گفتم: معده‌ای و این همه دستور می‌دهی وای به حالم بود اگر مغز می‌شدی. اجازه نفس کشیدن هم به من نمی‌دادی.

گفت برو بابا تنبل‌خان. هر کی جای تو بود از هوای به این خوبی و سکوت استفاده می‌کرد و چند صفحه‌ای

می‌نوشت و چند خطی می‌خواند. اگه من مغز بودم الان یه نویسنده درست و حسابی بودی.

این حرفش منطقی به نظر می‌رسید. دل از جای خنکم کَندم و به آشپزخانه رفتم. لیوانی شیر ریختم و دو

تکه از نان “بریوشی” که خواهرجان پخته بود، برداشتم. با خوردن نان خوشمزه معده‌جان آرام گرفت. خواب

از سرم پریده بود. لبه تخت نشستم و صفحات صبحگاهی را نوشتم. مدتی بود که قصد نوشتن داستانکی

را داشتم. موقعیت مناسب بود و شروع به نوشتن کردم. پانصد کلمه‌ای نوشتم. نوشته‌ام بین داستانک و

داستان کوتاه‌گیر افتاده بود. از داستانک رانده و از داستان کوتاه مانده بود. نوشتن ادامه‌اش را به بعد موکول

کردم. چند صفحه‌ از رمان “مرثیه‌ای برای یک رویا” را خواندم و کم‌کم چشمانم گرم شدند و خوابم برد.

مرثیه‌ای برای یک رویا

نویسنده: عهدیه فزونی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *