به کی بگم زن میخوام
به کی بگم زن میخوام را زیر لب زمزمه میکرد. چند روزی بود که با خود کلنجار میرفت. بارها حساب
بانکاش را چک کرده بود. حتی یک هزارتومنی ناقابل هم به حسابش اضافه نشده بود. همان سی
میلیونی بود که در طی دوسال با هزار مشقت پسانداز کرده بود. عقلش میگفت: برای ازدواج زود است.
دلش میگفت: اگر دیگر مثل او را پیدا نکنی چه؟ نمیدانست به چه کسی بگوید که من زن میخوام
نمیدانست چگونه سر صحبت را با پدر و مادرش باز کند. هر طور شده باید به پدر و مادرش میگفت. شاید
آنها آرزو داشتند زودتر پسرشان را در لباس دامادی ببینند. نیمخیز شد و روی تخت نشست. دست را لای
موهای فرفریاش برد و آنها را مرتب کرد. زیر لب گفت: خدایا به امید تو . از روی تخت بلند شد و از اتاق
بیرون رفت.
به مامان بگم زن میخوام
به سمت صدای مادرش به آشپزخانه رفت. مادرش همزمان با پاک کردن سبزی با تلفن حرف میزد. در
یخچال را باز و وانمود کرد در حال برداشتن پارچ آب است. گوشهایش را تیز کرد.
+ سینا مادر، حالا سر پایی اون پیازها رو یه هم بزن نسوزه.
– چشم مامان.
+ قربون دستت اون تشت کوچیکه رو هم از تو کابینت بهم بده.
– بفرما.
+ بیا بشین کارت دارم.
سینا صندلی را عقب کشید و روبهروی مادرش نشست.
مادر در حالی که لبخند میزد گفت: خداخافظ خواهر، خیالت راحت. باهاش حرف میزنم.
سینا آب دهانش را قورت داد. نکند پیشنهاد ازدواج با مینا را به او بدهند. رنگ از رخش پرید. از همان کودکی
با اینکه از مینا بزرگتر بود همیشه از او کتک میخورد. در همین افکار بود که مادرش صدا کرد سینا کجایی؟
چرا رنگت پریده مریضی؟
– خوبم؟ کارم داشتی؟
+ یکم آب رو سبزیها بریز.
– باکی حرف میزدی؟
+ خالهات.
سینا تشت سبزیها را داخل سینک گذاشت و شیر آب را باز کرد.
+ خالت میگفت: حواسم بهت باشه دخترا قاپت رو ندزدن.
سینا لبخندی زد. موقعیت جور شده بود. با جدیت گفت حالا “کی میخواد زن بگیره”. فعلن وقت زیاده. تو این گرونی مگه میشه زن گرفت.
+ منم همینو به خالهات گفتم. الان یه خواستگاری یکی دو تومن خرج داره عروسی که دیگه نگو.
سینا قبل از اینکه کار به جاهای باریک بکشه گفت: تو این دور و زمونه اگه بزرگترها کمک نکنن جوونها نمیتونن قدم از قدم بردارن.
+ گرونی انقدی زیاد شده که از بزرگترها هم کاری برنمیاد. اصلن میدونی چیه تو کار خوبی کردی که دور ازدواج رو خط کشیدی.
سینا با تعجب به مادرش خیره شد. یادش نمیآمد چه زمانی چنین حرفی زده است. از مادرش ناامید شد.
قبل از اینکه مسئولیت پخت شام به او محول شود از آشپزخانه بیرون رفت.
به خواهرم بگم زن میخوام
باید فکر دیگری میکرد. با شنیدن موسیقی که از اتاق خواهرش به گوشش رسید لبخندی زد. چرا از اول
به فکرش نرسیده بود، خواهرها همیشه آرزوی خوشبختی و ازدواج برادرشان را دارند. به سمت اتاق
خواهرش رفت. در زد و منتظر جواب شد. بعد از چند دقیقه مجوز ورود صادر شد. خواهرش جلوی آینه
نشسته بود و با چیزی نامرئی در صورتش ور میرفت. سینا سلام کرد و پشتسر خواهرش ایستاد.
خواهرش جواب سلامش را داد و گفت: از این ورا.
– خبری ازت نبود گفتم یه سر بهت بزنم.
+ از بس صورتم جوش زده از صبح دارم ماسک و هزار کوفت و زهرمار روش میزارم درست نمیشه که
نمیشه. باید یه دکتر خوب پیدا کنم تا از شر این جوشهای لعنتی خلاص بشم.
– من که تو صورتت جوشی نمیبینم. تازه کی از فاصله ده سانتی به آدم نگاه میکنه آخه.
+ موضوع رضایت خودمه. فردا پس فردا یکی بیاد خواستگاری نمیگه دختره پرعیب و ایراده. با دیدن این
جوشهای لعنتی میره و پشتسرشم نگاه نمیکنه.
سینا از اینکه صحبتشان به سمت ازدواج کشیده بود خوشحال و راضی بود. با لبخند گفت: حالا کو تا خواستگار.
+ از الان باید شروع کنم تا آمادگیش رو داشته باشم.
– نکنه خبری هست و رو نمیکنی.
داداش پول داری
+ نه بابا. با این همه جوش و کک و مک مگه کسی هم پا پیش میزاره. میگم داداش پول مول تو دست و بالت نداری؟
– برای چی میخوای تو که تازه خرید کردی.
+ برای خرید نمیخوام. میخوام دماغمو عمل کنم. اصلن به صورتم نمیاد.
– دماغتووو. ول کن تینا تو که دماغت ایرادی نداره. الکی میخوای بری زیر تیغ جراحی.
+ شبنم رو یادته دوبار دماغش رو عمل کرده.
– همون دوستت که دماغ استخونی داشت.
+ اره
– اون که باید عمل میکرد. بیچاره بیست سانت دماغ داشت. حالا راضیه.
+ از دماغش راضییه؛ اما میخواد رو صورتش کار کنه.
– یه دفعه بگو میخواد بکوبه از اول بسازه.
+ دوستمو مسخره نکن. حالا بگو پول داری یا نه؟
– برای چیزای الکی پول ندارم.
+ الکی نیست به خدا.
سینا آهی کشید و از اتاق بیرون رفت.
“نیست که نیست”. باز کجا چپوندیش. صدای پدرش بود که مثل همیشه در جستجوی چیزی بود و
نمییافت. پدر به پذیرایی آمد. با دیدن سینا گفت: از من به تو نصیحت زن نگیر. از وقتی با مامانت ازدواج کردم نصف عمرم برای پیدا کردن وسایلم تلف شده. سینا نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: آخه من بدبخت به “کی بگم زن میخوام.”
به پدربزرگ بگم زن میخوام
با حالی که پدرش داشت قید کمک گرفتن از او را زد. به اتاقش رفت و روی تخت نشست و به روبهرو خیره
شد در فکر این بود که چطور و به کی بگم زن میخوام. با دیدن عکس پدربزرگ ذهنش جرقهای زد. با خود
گفت: چرا از اول به فکرم نرسیده بود. آدمهای مسن معتقدن جوونا باید زود ازدواج کنن. گوشی را برداشت.
.شماره پدربزرگ را گرفت بعد از چند بوق پدربزرگ جواب داد. سینا لبخند به لب احوالوپرسی کرد
پدر بزرگ با گلایه گفت: از احوالپرسیهای شما. من پیرمرد رو تنها به اَمون خدا ول کردین و سراغی ازم
نمیگیرین. اگه بمیرم هم کسی متوجه نمیشه.
– دور از جون. ایشالله که صد سال زنده باشی.
+ زنده باشم که تو تنهایی بپوسم.
– عمو که طبقه بالای شماست و عمه هم دو کوچه بالاتره.
+ اونا هم زندگی خودشون رو دارن نمیتونن که آویزون من پیرمرد بشن.
سینا ابرویی بالا انداخت و گفت: حتمن بهتون سرمیزنم آقاجون.
– نه پسرم از کار و زندگی میاُفتی.
+ این چه حرفیه پدربزرگ.
+ راستش یه چیزی هست که میخوام به بابات بگم رو نمیشه.
– چرا روتون نمیشه آقاجون شما بزرگترشین. میخواین بگین من بهش میگم.
+ راستش تنهایی داره عذابم میده. روزها ساعت نمیگذره و شبها بیخوابی میاد سراغم.
– مامان که گفت بیاین با ما زندگی کنین.
+ نمیخوام سربار کسی باشم.
– این چه حرفیه پدربزرگ.
+ زبون به دهن بگیر تا حرفم رو بزنم. میخوام یکی باشه که کارهای خونه رو انجام بده و یه استکان چایی جلوم بزاره.
– خونتون رو که نوبتی تمیز میشه. یه چایی دم کردنم که کاری نداره. ماشالله شما جوونین.
+ نمیدونم با این عقل ناقصت چطور مدرک گرفتی. بچه یه دقه زبون به دهن بگیر. همه نوه دارن منم نوه دارم.
– من که چیزی نگفتم.
به چه زبونی بگم من زن میخوام
+ بعد زن خدا بیامرزم. این خونه خیلی سوت و کوره. مگه لالی یه خدا رحمتش کنه نمیتونی بگی. حیف زحمتی که برای شما کشید.
– گفتم وسط حرفتون نپرم.
+ تازه هفتاد سالمه. معلوم نیست چند سال زنده باشم. اگه خدا توفیق بده و هف هشت سالی زنده
باشم باید یه همدمی چیزی داشته باشم یا نه.
سینا با شنیدن حرفهای پدربزرگ به فکر فرو رفت. یعنی آقاجون میخواد یکی از دوستاشو بیاره تا باهاش همخونه بشه. وای نکنه میخواد بره خونه سالمندا.
+ سینا گوش میدی چی میگم.
– بلهپدربزرگ.
+ نظرت چیه؟
– درباره چی؟
+ یه ساعته داشتم روضه میخوندم.
سینا گیج و مبهوت مانده بود که چه جوابی بدهد با صدایی نجواگونه گفت: هرچی شما بگین.
به بابات بگو لازم نیست دنبال مورد خاصی بگرده من خانم خوب میشناسم باهاش حرفم زدم. موافقه
– خانوم!!!
+ پس نه آقا.
– میخواین با یه خانم همخونه بشین.
+ زبونت رو گاز بگیر. مگه من مثل جوونهای امروز بیحیام. به چه زبونی و به کی بگم “من زن میخوام”.
– چی؟
+ همین که شنیدی. بابات خونست.
– آره.
+ پاشو برو باهاش حرف بزن خبرشو بهم بده. پای گوشی منتظرم.
سینا به گوشی خیره شد. حرفهایی که شنیده بود در ذهنش به رقص در آمده و به او دهن کچی
میکردند. کلمه ازدواج کلاه به سر و با سبیل قجری قر میداد و بشکن میزد. سینا آهی کشید و تصمیم گرفت پرونده ازدواج را بایگانی کند.
نویسنده: عهدیه فزونی
23 پاسخ
خیلی خوب بود. لذت بردم. واقعن پدربزرگه کار رو تموم کرد
ممنون لیلای عزیزم. پدربزرگ در اولویت بوده باید اورژانسی زن میگرفت.
سلام عهدیه جان
چقدر متن دلچسبی بود. چقدر شروع خوبی داشت وچه زیبا تمام شد.
چقدر خندیدم.
عالی بود دختر.
دست مریزاد وقلم سبز
ممنون ندا جان. خوشحالم دوست داشتی و خنده رو لبات نشست.
خدا قوت،داستان جالبی بود مخصوصا پدر بزرگ
ممون آقای مظاهری. خواستن توانستن است پدربزرگها پشتکارشون در امر ازدواج از جوونها بیشتره.
روح پدربزرگای آسمونی شاد و زمینی سلامت.
ممنون. آمین.
آخی عزیزمممم🥺😄چه داستان گوگولیای بود
نمیدونم چرا برای من خطها رو کامل نشون نمیداد
مثلا یهو وسط جمله
میرفت خط بعد😂
ممنون یاسمین جان. نمیدونم مشکل سایتم چیه باید دستی به سر و روش بکشم.
خیلی داستان بانمکی بود😂👏لذت بردم ممنون عهدیه جان😍
فقط چندجا مورد ویرایشی داشت که خوندن رو سخت میکرد. مثلا اونجا که پدر میگفت:«نیست که نیست» بهتر بود تو گیومه باشه.
ممنون سپیده جان. متن رو دوباره ویرایش میکنم.
خیلی جالب بود. آفرین. فقط بعضی جاها فونتها متناسب نبودند.
ممنون زهراجان. بازخونی و ویرایش میکنم.
وای امان از دست این پیرا😂😂😂
خدابیامرز مادربزرگ منم بعد فوت باباجونم خیلی خواستگار داشت و دوست داشت شوهر کنه. بابام نمیذاشتش😂
یه دوستی هم داشتم مثل بابابزرگ این داستان بود. هرزگاهی که دلش زن میخواست، خودشو میزد به مردن. همه فامیل بالا سرش جمع میشدن که پیرمرد وصیت کنه. آخر سر میگفت واسم زن بگیرید تا خوب شم😂 دیگه همه فهمیده بودن چوپان دروغگو شده. اگه حالش بد میشد میگفتن باز هوس زن کرده. تا سری آخر که واقعی بود و کسی باورش نشد و بیچاره تو تنهایی مرد😅
ایبابا آخرشم که سینا زن نگرفت. حرفش هم نتونستم بزنه به کسی. دلم سوخت به حالش. خیلی بد دردیه بیپولی و دلی که عاشقه و نمیتونه بیگدار به آب بزنه.
شانس نداشت. پدربزرگ سوپرایزش کرد خودش رو فراموش کرد.
سلام عهدیه عزیزم
با نوشته قشنگ تو شروع کردم امروز مطالب بچه ها رو بخونم
چقدر شیرین بود و چسبید.
آفرین
چقدر قشنگ طنز ریزی هم لابلای متن داشتی.
اینو دوست داشتم از آشپزخانه بیرون رفت قبل از اینکه پختن شام بهش محول بشه.😁
قلمت سبز دلت شاد عزیزم
ممنونم زهرا جان. لطف داری. در دوران تخصیل هر وقت درسام سنگین بود خودم رو تو خونه و اتاق حبس میکردم تا بهم کاری محول نشه. خدابیامرز مادر بزرگم تا منو میدید درجا یه کار بهم میسپرد مخصوصن تو فصل بهار.
خیلی زیبا، شیرین و ملموس نوشتید. میتونستم جای شخصیت اصلی داستان باشم و حس و حالشو درک کنم. عالی بود.
ممنون آقای مظاهری.شما لطف دارین.
البته من طاهری هستم😃
ببخشید آقای طاهری. اشتباه تایپی بود.