جوان ناکام

جوان ناکام

زن کنار قبر نشست. با دقت به نوشته روی آن نگاه کرد.  زیر لب زمزمه کرد جوان ناکام. چهل سال زندگی و تمام. به عکس بالای قبر نگاه کرد و گفت: بودنت یه درد بود، نبودنت یه درد دیگه. وقتی بودی مدام دنبال روابط تازه بودی. عاشق تجربه‌های جدید. جیبت خونه بود و خودت تو بقل یکی دیگه. از بس به همه گفتم ماموریتی خودمم باورم شده بود که سرکاری. حالا که نیستی همه به حالت دل میسوزون. میگن که یه عمر کار کرد و نتونست از جوونیش بهره ببره. نمی‌دونم دلم به حال خودم بسوزه یا توی جوان ناکام. بیچاره مامانت یه عمر فکر می‌کرد بابات ماموریته. شایدم بیچاره منم که خبر داشتم کجا ماموریت می‌ری و کاری نمی‌کردم. قدیمی‌ها راست گفتن که بی‌خبری خوش‌خبریه. خوش به حال مامانت که بی‌خبر بود.

بعضی وقتا که از دستم خودم عصبانی می‌شم. از اینکه این همه خودم رو خار و خفیف کردم. از اینکه با تو ساختم. از اینکه خودم رو بی‌ارزش کردم. هیچ وقت نفهمیدم چرا تو خونه بند نمی‌شدی. بهونه‌ی خوبی داشتی، همش می‌گفتی دست خودم نیست نمی‌تونم خودم رو پابند یه نفر کنم. اگه جایی برای رفتن داشتم همون بار اول ترکت می‌کردم. کجا می‌رفتم مادر که نداشتم بابام که بعد زن گرفتن منو فراموش کرد.

می‌دونی خدا رو شکر می‌کنم که به جای پسر یه دختر بهم داده. اگه پسر داشتم و اونم تنوع طلب می‌شد چچ خاکی باید تو سرم می‌ریختم؟ اگه هوای ماموریت رفتن به سرش می‌زد چی؟ می‌دونی ماموریت رفتنات یه حسن داشت و اونم اینه که به نبودنت عادت کرده بودم. الانم فکر می‌کنم یه ماموریت رفتی؛ اما این‌بار برای همیشه. نمی‌دونم اونجا هم می‌تونی ماموریت بری یا نه. راستش برام مهم نیست چیکار می‌کنی. اِنقد ماموریت رفتی که سال‌ها باید استراحت کنی تا خستگی از تنت در بره. دیگه باید برم جوان ناکام.

زن بدون اینکه فاتحه‌ای بخواند بلند شد. نگاهی به عکس کرد و از قبر دور شد.

 

نویسنده: عهدیه فزونی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *