یک روز سرد، مدیر، من و پل چوبی
مدیر دبستانمان به جدیت، تندخویی و بداخلاقی مشهور بود. ترس و سکوت واکنش همه دانشآموزان در
مقابل او بود. من کودکی ریزجسته بودم و به نظرم مدیر با پوست قرمزش درشت هیکل و خشمگین بود.
عبورش از کنار دانشآموزان نفسها را به شماره میانداحت. فاصله مدرسه تا خانهمان طولانی بود و برای
رسیدن به مدرسه باید از چهار پلچوبی که تنه درخت بودند عبور میکردیم. با خواهرم و بچههای محل به
مدرسه میرفتم. خواهر یکسال از من بزرگتر بود. مادرم سفارش کرده بود هنگام عبور از پلها دست
همدیگر را بگیرم و مواظب هم باشیم. کلاس دوم یا سوم بودم. یادم نیست یک روز سرد و یخبندان پاییز بود
یا زمستان. هوا خیلی سرد بود. بافت کلفتی روی مانتو پوشیده بودم و دستکش دستم بود.
مدیر مدرسه و ترس
در مسیر مدرسه مدیر را دیدیم. در صبح سرد در سکوت به دنبال مدیر به راه افتادیم. جرات نداشتیم آرامتر
راه برویم. به سومین پل که از پلهای دیگر نازکتر بود رسیدیم. شاحههای تنه درخت را به درستی برش
نزده بودند و شیبدار و کچ بود. نامش را پل گچ گذاشته بودیم. در آن قسمت عرض روخانه کم بود و عمقش
بیشتر. خواهرم از پل عبور کرد. من پشتسرش بودم. یادم نیست پایم را روی برجستگی پل گذاشتم یا زیر
پایم را نگاه نکردم که سر خوردم؛ در یک آن سرما تمام وجودم را فرا گرفت. تا سینه در آب بودم. شوک
سرمای آب در جا خشکم کرد. ذهنم توان فکر کردن نداشت. به قدر در شوک بودم که یادم نیست خودم از
آب بیرون آمدم یا کسی دستم را گرفت و کمکم کرد.
مدیر نگاهی از روی سرزنش به من کرد و گفت: برگرد برو خونه از یه پل نمیتونی رد شی. چهره
خشمگینش را به یاد دارم. نه حالم را پرسید و نه از سرما چیزی گفت. حتا مرا به خانه همسایهها نبرد تا
لباسم خشک شود. بچهها از ترسش هیچ نگفتند. هیچ کس جرات نکرد پیشنهاد همراهی مرا تا خانه
بدهد. تا خانه بیست دقیقهای راه بود و با قدمهای کوچک من نیمساعت. تمام مسیر را تا خانه به دست و
پا چلفتی بودن خودم فکر میکردم و از سرما میلرزیدم. آب از لباسهایم میچکید. دستانم یخ کرده بود.
صورتم ازسرما میسوخت. پاهای کرختم به زحمت از زمین جدا میشد. به خانه که رسیدم دستان
سرمازدهام توان باز کردن دکمههای مانتو را نداشت. هر بار که اسم آن مدیر را میشنوم خاطرات تلخ
آن روز سرد در ذهنم زنده میشود.
هرگز مدیر را درک نکردم و نفهمیدم چرا آن همه تندمزاج بود. چرا لبحند نمیزد؟ هرگز نتوانستم خاطرات آن
روز تلخ را فراموش کنم و مدیر را با تمام وجود ببخشم. تحقیر شدن در برابر دوستانم، ترس از مدیر، سرما
خاطره آن روز را تلختر کرد. اگر آن روز مدیر یک جمله محبتآمیز به من میگفت و دلدارام میداد از تلخی
خاطره آن روز کاسته میشد و من با حال بهتری به خانه برمیگشتم
نویسنده: عهدیه فزونی
4 پاسخ
چه خشن خوبه نگفته باید با همین وضع بیای مدرسه.
بعضی ها اونقدر پر مهرن که فقط مهرسون یادت میاد بعضی ها هم اینجوری
تا یادم میاد همه ازش میترسید. کاش کمی مهربون بود تا خاطره خوبی تو ذهنم میموند.
خیلی دلم سوخت عهدیه جان
تجسمت کردم
کاش مهربون بود و یه خاطره خوب توی ذهنت میموند
احتمالن باید بازی هایی از سر بگذرونه تا مهربون بودن رو یاد بگیره
شاید کسی محبت کردنو یادش نداده
شاید انقدر سختی کشیده که دیگه محبت کردن فراموشش شده
و …
اما سعی کن ببخشیش
به احتمال قطع به یقین اون به بخششت نیاز داره و تازه خودت هم سبکتر میشی
حس خوبی از بخشیدن جاشو میگیره
سخته اما اگه بشه عالیه
راستی دعوتی به این نوشته عزیزم :
https://zahrazamanlou.ir/3982/%da%a9%d8%a7%d8%b1%db%8c%da%a9%d9%84%d9%85%d8%a7%d8%aa%d9%88%d8%b1-3/
کینهای ازش ندارم. شایدم بخشیدمش و خودم خبر ندارم. فقط خاطرهای که تو ذهنم مونده تلخه. حق باتویه شاید اون به بخشش احتیاج داشته باشه. ممنون عزیزم.