نوشتن عذاب وجدان نویسنده را به آرامش تبدیل می‌کند.

یک پنج‌شنبه عادی

گمان می‌کردم امروز زمان زیادی برای نوشتن دارم. بعد از نوشتن صفحات صبحگاهی صبحانه مختصری

خوردم. همسرم برای کاری اداری بیرون رفت. رهام به کلاس زبان رفته بود و در خانه تنها بودم. وقت را

غنیمت شمردم. لپ‌تاپ را برداشته و شروع به نوشتن داستانکی کردم. به وسط‌های داستان رسیده بودم

که همسرجان آمد. روزهایی که سرکار نمی‌رود تلفنش مدام زنگ می‌خورد و همسر جان با صبوری جواب

می‌دهد و من با بی‌صبری منتظر پایان مکالمه می‌مانم تا با تمرکز بنویسم و یا بخوانم.

آخرهای داستانک بودم، قصد داشتم قبل از بردن پسرجان به دندانپزشکی بیست دقیقه‌ای زبان مرور

کنم که زنگ خانه به صدا در آمد. از مخابرات برای نصب سیم تلفن آمده بودند. آخرین خط‌های داستانک

را نوشتم و لپ تاب را خاموش کردم. باید آماده شده و دنبال پسرجان می‌رفتم، شانس آوردم کار کارمند

مخابرات زود تمام شد و همسرم به دنبال پسرجان رفت. من هم آماده شدم تا به دندان‌پزشکی برویم. ده

ونیم بود که به دندان‌پزشکی رفتیم. خاله‌جان هم همراه ما بود. دندان پسرش درد می‌کرد. بعد از کمی

انتظار پسرها ویزیت شدند. دندان خراب پسرجان ترمیم شد. یازده‌ونیم کارمان تمام شد.

هوا ابری بود. ده دقیقه‌ای پیاده‌رویی کردیم تا تکه‌ای پارچه‌ برای خرج‌کار مانتویی که برش داده بودم بخرم.

قطرات باران سر و صورتمان را  نوازش می‌کرد. ده دقیقه‌ای منتظر ماندیم تا همسرجان ترافیک را رد کرد.

باران شدت گرفته بود. سوار ماشین شدیم. همسرجان قصد داشت برای خرید کولر برویم. من دوست

داشتم قبل از خسته شدن به خانه برگردم و به کارهایم برسم. در ضمن پسرجان ساعت دوازده‌ونیم‌ کلاس

بازی‌سازی داشت. خاله باید ساعت دوازده دخترش را به متخصص پوست می‌برد. پسرجان و پسرخاله را

به خانه آوردیم. همسرجان خاله و دخترش را به دکتر رساند. ده دقیقه‌ای در پارکینگ منتظر ماندم تا

همسرجان آمد. به چند نمایندگی کولر سر زدیم، کولر نداشتند. بدون نتیجه به سمت خانه را افتادیم.

احساس می‌کردم با سرنگی تمام انرژی‌ام را کشیده‌اند. بعد از تعویض لباس لیوانی آب گرم خوردم و روی

مبل دراز کشیدم.

ننوشتن و عذاب وجدان

برگه برنامه روزانه بالای سرم بود. نگاهی به آن انداختم. مایوس کننده بود. هیچ کاری انجام نداده بودم.

خسته‌تر از آن بودم که بنویسم یا بخوانم. عذاب وجدان مانع استراحتم بود. گوشی را برداشتم و چند پست

از سایت استاد کلانتری خواندم. وجدانم دست بردار نبود. دفتری در کنارم نبود تا بنویسم. گوشی را

برداشتم و بیست سطری نوشتم تا خوابم برد. چند روز پیش استاد کلانتری در کارگاه باهم نوشتن گفتند

که نویسنده اگر ننویسد عذاب وجدان به سراغش می‌آید. من این حال را درک می‌کردم بارها تجربه‌اش

کرده بودم. عذاب وجدان به سراغم آمده بود. برای کاستن از عذاب وجدان سی جمله‌ای نوشتم و سرکی

به پوشه توسعه‌فردی زدم و چند خطی به آن افزودم.

وجدانم گفت: با اینکه زیاد ننوشتی و هیچ نخواندی ولی می‌بخشمت به شرط آن که تکرار نشود. قول دادم

که به برنامه‌ام پای‌بند باشم؛ اما می‌دانستم گاهی اوقات اتفاقاتی رخ می‌دهد و تمام برنامه‌ها را به هم

می‌ریزد.

 

نویسنده: عهدیه فزونی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. عهدیه جان منم از پنج شنبه شایدم چهارشنبه به این وضع دچار شدم و حس و حالم خوب نبود. اما امروز با اینکه خیبی بی رمغ بودم گفتم فردا قطعا یه روز بهتره و برنامه ام رو دوباره نوشتم و به خودم قول دادم که کمی زودتر بیدار شم و کارها رو قبل از اینکه عوامل بیرونی مزاحمت ایجاد کنند در سکوت صبح پیش ببرم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *