زنی‌که هر روز راس ساعت شش می‌آمد! اثر گابریل گارسیا مارکز

 

زنی که هر روز راس ساعت ۶ صبح می‌آمد!

مترجم: نیکتا تیموری

انتشارات: آریابان

موضوع: داستان‌های کلمبیایی قرن بیستم

چاپ یازدهم سال۱۳۹۳

تعداد صفحات: ۱۶۰

 

درباره کتاب

کتاب “زنی که راس ساعت شش صبح می‌آمد” مجموعه دوازده داستان کوتاه است. داستان‌ها در موضوعات و فضاهای متفاوت جریان دارند. این مسئله بر جذابیت و گیرایی کتاب می‌افزاید. کتاب با داستان زنی که هر روز ساعت شش صبح به رستورانی می‌رود آغاز می‌شود. روی صندلی می‌نشیند. نوشیدنی‌اش را می‌خورد و با صاحب رستوران به گفت‌گو می‌پردازد. خوزه (صاحب رستوران) عاشق زن است. بارها از زن درخواست می‌کند که با او زندگی کند. اما زن نمی‌پذیرد.

برخی از داستان‌ها نیاز به مطالعه عمیق دارند تا هدف نویسنده را درک کنیم. برخی دیگر ساده و روانند و هدف نویسنده به آسانی درمی‌یابیم.

 

درباره نویسنده

گابریل گارسیا مارگز بزگ‌ترین نویسنده کلمبیایی، در سال ۱۹۲۷ میلادی در سانتامارا به دنیا آمد. گارسیا از دوران نوجوانی نوشتن را آغاز کرد. او در همان سال‌ها کتاب “بازگشت پنهانی میگل لیتین به شیلی” را نوشت. تاثیر این کتاب بر کاخ مونه‌دا، دنیا را به تحسین مارگز وا داشت. مارگز در دانشگاه به مطالعه در رشته حقوق حقوق پرداخت. او در کنار تحصیل نویسندگی هم می‌کرد. کارسیا با انتشار کتاب “صد سال تنهایی” به شهرت جهانی دست یافت.

آثار گابرین گارسیا مارکز

ساعت شوم، صد سال تنهایی، پاییز پدر سالار، عشق سال‌های وبا، ژنرال در هزار توی خود، خاطرات روسپیان غمگین من

داستان کوتاه

طوفان بزرگ، کسی به سرهنگ نامه می‌نویسد، تشییع جنازه مادربزرگ، گزارش یک مرگ، از عشق و شیاطین دیگر، زائران غریب]، داستان غم‌انگیز و باور نکردنی ارندیرا و مادربزرگ سنگ‌دلش

غیر داستانی

سرگذشت یک غریق، بوی خوش گواوا، سفر پنهانی میگل لیتین به شیلی، گزارش یک آدم ربایی، زیستن برای باز گفتن، یادداشت‌های روزهای تنهایی، رسوایی قرن و دیگر نوشته‌ها

آشنایی من و کتاب

هر چه ذهنم را تحت فشار می‌گذارم یادم نیست کتاب را کجا و چه زمان گرفته‌ام. کتاب آنقدر کهنه نیست که بگویم دست دوم است. لکه روی کتاب می‌گوید شاید نو هم نباشد. ذهنم با عتاب به من می‌گوید: سال پیش از بس کتاب خریدی من بیچاره نمی‌دانم کدام را از کجا خریده‌ای. بس که ندید بدید هستی. تا چشمت به کتاب می‌افتد عقل‌ات را از دست می‌دهی. انگار گرسنه‌ای به غذا رسیده است. چند دقیقه سکوت می‌کنم. ذهن بیچاره‌ام راست می‌گوید. سال بیش چندبار اینترنتی کتاب خریدم. دو بار کتاب دسته دوم خریدم و چند بار از کتاب‌فروشی، کتاب خریدم. ذهنم که آرام‌تر می‌شود، می‌گوید: به گمانم از اندیشه خریده‌ای، از آن فروشنده که کتاب دست دوم می‌فروشد. به خاطر نام نویسنده خریدی این را خوب یادم است. در ضمن ببخشید که از کوره در رفتم. به خودت نگیر. بازم کتاب بخر. با لبخندی صلح برقرار می‌شود. با اطلاعاتی که ذهن‌جان می‌دهد به پنج ماه پیش می‌روم که با پسرجان بی‌هدف در خیابان قدم می‌زدیم. جلوی بساط کتاب‌فروشی زانو زدم و دو کتاب برداشتم. این کتاب یکی از آن دو بود که ماهاست در کتاب‌خوانه صبورانه خاک می‌خورد و دو بر نمی‌آورد.

راستش فکر می‌کردم کتاب شامل یک داستان طولانی است. داستان اول را که خواندم منتظر ادامه‌اش بودم که با داستان بعدی مواجعه شدم. هر داستان را که می‌خوانم بیشتر به قدرت قلم مارکز ایمان می‌آورم. در تعجبم مارکز چگونه برخی داستان‌ها را چنان استادانه و نمادین نوشته است. برخی از داستان‌ها را با تامل می‌خوانم تا به درستی درکش کنم و بعضی دیگر به آسانی در ذهنم جا می‌گیرد. پس از پایان کتاب مارکز را در قله می‌بینم و خودم را در پای کوه.

بریده‌ای از کتاب

خوزه از مردد ماندن خویش احساس انزجار کرد و بدون هیچ تفکر قبلی، روی میز را به ضرب زدن گرفت. زن مجددن به خیابان نگریست، سپس مسیر نگاهش را به سمت ساعت متمایز کرد. ریتم صدایش تغییر یافته بود. گویی می‌خواست قبل از ورود نخستین مشتری‌ها ، موضوع را کاملا خاتمه دهد.

– خوزه، جدی بگو ببینم آیا حاضر خواهی شد به خاطر من دروغ بگویی؟

-خوزه با قیافه درهم رفته گفت: چه دردسری برای خودت درست کرده‌ای، فرشته؟!

نگاهی عمیق و متفکرانه به او نمود. به این می‌مانست که بخواهد افکار جمع شده در مغزش را از طریق نگاه پاسخگو باشد. افکاری که رعدآسا از یک گوش به وجود او رخنه کرده و از گوش دیگرش بی‌محابا و با سرعت خارج شده بودند.

نوشته شده توسط عهدیه فزونی

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *