دوارده ساله که بودم….

دوازده ساله که بودم

دوازده ساله که بودم دوست داشتم دوستی مهربان داشته باشم.
دوازده ساله که بودم به گمانم بزرگ‌ترها خوشبخت‌ بودند.
دوازده ساله که بودم دنیا را زیباتر می دیدم.
دوازده ساله که بودم نمی‌دانستم باید کودکی کنم.
دوازده ساله که بودم سکوت دیکته هر شبم بود.
دوازده ساله که بودم سکوت را مترادف در امان ماندن می‌دانستم.
دوازده ساله که بودم هنوز مرگ در خانه‌مان را نزده بود.
دوازده ساله که بودم هر روز ترس را بخش می‌کردم.
دوازده ساله که بودم با آرزوهایم‌ زندگی می‌کردم.
دوازده ساله که بودم همه را دوست می‌پنداشتم.
دوازده ساله که بودم آسمان آبی‌تر بود.
دوازده ساله که بودم به گمانم خدا همسایه‌ نزدیکمان بود.                                                        دوازده ساله که بودم نمی‌دانستم دوازده ساله‌ام.

نوشته شده توسط عهدیه فزونی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *