سکوت

سکوت

    به چهره‌اش دقیق شدم. نگاهش برایم آشنا بود. ذهنم تلاش می‌کرد تا چیزی را به یاد آورد؛ اما تلاشش بی‌فایده بود. در اتاق باز شد سرباز با صدای بلند گفت:  زهرا تابش. زن بلند شد و به داخل رفت. امکان نداشت این زن زهرا باشد. زهرا شاداب و خندان بود. پوست براق و چشمان نافذی داشت؛ اما چشمان این زن بی‌فروغ و خسته بود. از زهرای ده سال قبل چیزی در زن یافت نمی‌شد. ذهنم میان گذشته و حال در رفت و آمد بود . در اتاق باز شد. زهرا با التماس با زن و مردی حرف می‌زد. مرد ایستاد. با خشم در چشمان زهرا خیره شد و گفت: خانم شوهر شما پسر منو با چاقو لت و پار کرده، من رضایت نمی‌دم.

   سرباز نام من‌ را خواند. با اکراه وارد اتاق شدم.
    نیم ساعت بعد پشت فرمان ماشین نشستم. دیدن زهرا دگرگونم کرده بود. خاطرات جوانی در سرم جولان می‌داد. چه روزهای خوشی را تجربه می‌کردم. احساسات بکر و نابی در رگ‌هایم جریان داشت. اگر آن روزها عقل امروزم ‌را داشتم، حرف دلم را گوش می‌دادم. دلم به حال مادرم نمی‌سوخت و در کارزار عقل و دل، عقل برنده نمی‌شد و دل مجروهم زخم خورده، گوشه‌ای گز نمی‌کرد. تقصیر خودم بود نه زمانه و سرنوشت. بی‌عرضگی ‌خودم این بلا را سرم آورده بود. عاشق زهرا بودم.  با دیدنش خون در رگ‌هایم منجمد می‌شد.
    هر وقت می‌دیدمش کتاب دستش بود. عشق او مرا عاشق کتاب کرد. گمان می‌کردم کتاب که بخوانم به او نزدیک‌تر می‌شوم. هر کتابی را دستش می‌دیدم، می‌خریدم و می‌خواندم. برنامه‌هایم را طوری تنظیم کردم که او را در کتابخانه ببینم. کتابخانه جای خوبی برای عاشق شدن بود. کنار لیلی و مجنون، فرهادو شیرین و ویس و رامین احساس امنیت می‌کردم. کتاب‌ها شاهد نگاه‌های عاشقانه‌مان شد.
   کتاب‌هایی را که زهرا پس می‌داد، امانت می‌گرفتم. اوایل درباره کتاب‌ها حرف می‌زدیم. هم‌نشینی با زهرا برایم از عسل شیرین‌تر بود. برایم از کتاب‌هایی که خوانده بود حرف می‌زد. من چنان غرق گوش دادن می‌شدم که زمان را فراموش می‌کردم. گذر زمان برایم مفهوم نداشت.

   با صدای بوق ماشین به خودم آمدم. ماشین را گوشه‌ای پارک کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم. احساس می‌کردم مغزم در دیگ پر از آب در حال جوشیدن است. مگر می‌شود دختری زیبا به زنی شکسته، جمله را ناتمام گذاشته‌، سرم را به فرمان می‌کوبم. لعنت به من، با او چه کرده بودم. استارت زدم. به سمت خانه پدری راندم. ماشین را سر کوچه پارک کردم. با قدم‌های شتابان راه افتادم. زنگ را زدم. مادر در را باز کرد. وارد که شدم به سمت انباری گوشه حیاط رفتم. دسته کلید را در آوردم. در را باز کردم. مبل بنفش را از جلوی قفسه کتاب کنار کشیدم. به کتابها نگاهی انداختم. ده سال بود که پشت میل بنفش خاک می‌خوردند. روی مبل نشستم. بنفش رنگ مورد علاقه زهرا بود. یکی از کتاب‌ها را از قفسه بیرون کشیدم. صفحه اول را باز کردم. بالای صفحه نوشته شده بود زهرا، کتاب دهم، بیست بهمن نود. کتاب دیگری از قفسه برداشتم. گوشه‌ی دفتری از میان کتاب‌ها سرک کشید. دفتر بنفش را برداشتم. گرد و خاک روی جلدش را پاک کردم. روزی که با زهرا دفتر را خریدم از گوشه ذهنم سر بر‌آورد. او می‌خواست رنگ سبز را که مورد علاقه من بود بخریم ، من تمایل داشتم رنگ بنفش را بخرم. زهرا چشم‌هایش را بست و یکی از دفترها را انتخاب کرد. به جای دفتر سبز، دو دفتر بنفش روبه رویش گذاشته بودم. دفتر را باز کردم. بالا صفحه نوشته شده بود، آرزو دارم یک کتاب‌خانه کوچک داشته باشم. زیرش اسم و امضای زهرا بود. چند خط پایین‌تر نوشته شده بود، من مبل بنفشی می‌خواهم تا در کنار مه‌رویم کتاب بخوانم. اسم و امضای من زیر نوشته بود.
   سر بلند کردم و قفسه‌های کتاب را از نظر گذراندم. کتاب‌خانه و مبل بود؛ اما صاحب آرزو نبود. به مبل تکیه دادم. فشار غم را روی قلبم حس کردم. چشمانم را بستم و غرق خاطرات شیرین گذشته شدم. با شنیدن صدای در چشمانم را باز کردم. مادر با سینی چای وارد شد. سینی را روی میز گذاشت. و روی صندلی کنار پنجره نشست و گفت: چی شده رفتی سراغ کتاب‌های قدیمی. گفتم: این کتاب‌ها یادگار روزهای خوشبختی منه. مادر چشمانش را به فرش سبز دوخت. هر وقت نام زهرا به میان می‌آمد سکوت می‌کرد، حرف‌های ناگفته در چشمانش می‌نشست، اما بر زبانش جاری نمی شد‌‌. با التماس به چشمانش نگاه کردم و گفتم بعد ده سال هنوزم که هنوزه علت مخالفت‌تون با ازدواجم با زهرا رو نمی‌فهمم.

    می‌دونم که زهرا را خیلی دوست داشتی؛ اما قطعه‌های پازل کنار هم جور در نمیان چن تکه‌اش گمشده. مادر نفس عمیقی کشید و گفت: یادم بنداز شب برات بگم الان باید برم جلسه قرآن. از پشت رفتن مادر را تماشا کردم .او هم مادر ده سال قبل نبود. همه، شادی‌هایمان را ده سال قبل جا گذاشته بودیم.

      مادر که رفت با تنهایی خود تنها ماندم. در این سال‌ها تنهایی بهترین دوستم بود. در تنهایی کتاب می‌خواندم، راه می‌رفتم و نفس می‌کشیدم. به تنهایی خو گرفته بودم.‌ هرگاه دلتنگی امانم را می‌برید به کتابخانه پناه می‌بردم. کتاب‌های که مورد علاقه زهرا بود می‌خریدم. اگرها کتاب‌ها نبودند تاب این دوری و هجران برایم ممکن نمی‌شد. شب‌ها روی مبل می‌نشستم و آرام و شمرده برای زهرای خیالم کتاب می‌خواندم. زهرای من، من با تو چه کردم یا تو با من چه کردی؟ با ما چه کردند که میان آوار زندگی سرگردان شدیم. بی‌هیچ کمک و فریاد رسی‌.

    به مبل تکیه دادم. دفتر بنفش را ورق زدم. هر سطرش پر از عشق و امید بود. من با مای عاشقمان چه کرده بودم. درد قفسه سینه‌ام را فشرد. چیزی روی گونه‌ام سر خورد. صورتم خیس بود. به‌قدری غرق خاطرات شده بودم که متوجه جاری شدن سیل غم از چشمانم نشده بودم. نمی‌دانم برای خودم گریه کرده بودم یا زهرا یا هر دومان. دلم می‌خواست سال‌ها همان جا بنشیم و با ذهن کرخت شده‌ام در خاطرات غوطه‌ور شوم. صدای باز شدن در آمد. از پنجره بیرون را نگاه کردم. مادر بود. چه زود برگشته بود. دکمه گوشی‌ام را فشار دادم. ساعت چهار بود. چشمانم گرد شدم. با ابروان در هم رفته به فکر فرو رفتم چقدر زمان زود گذشته بود. کسل‌تر از آن بودم فکرم را درگیر زمان کنم. دفتر و کتاب‌ها را در قفسه گذاشتم. سینی چای را برداشتم. در را باز کردم. لیوان‌چای سرد را زیر بوته یاس خالی کردم. استکان را در حوض کوچک آب‌کشیم. نفس عمیقی کشیدم و وارد خانه شدم.
     خانه غرق در سکوت بود. در اتاق مادر باز بود روی سجاده نشسته بود‌. قرآن می‌خواند. مادر برای یافتن آرامش همیشه به سجاده‌اش پناه می‌برد. روی مبل روبه‌روی در اتاق نشستم. چشمان منتظرم را به مادر دوختم.
  مادر سر بر گرداند. چشمانش خیس‌ اشک بود. با دست مرا فرا خواند. بلند شدم. احساس می‌کردم پاهایم رمقی ندارد. گویی پایم وزنه‌ای صدکیلویی بود. به سختی قدم از قدم بر می‌داشتم. قلبم خود را به قفسه سینه‌ام می‌کوفت. بدنم منجمد شده بود. به گمانم روزها طول کشید که به مادر رسیدم و کنارش نشستم. مادر عرق صورتم را پاک کرد. اشک از گوشه چشمان قرمزش سرازیر شد. آرام گفت: من با شما بدم کردم. بغض مجال حرف زدن را از او ربود. دستانم را محکم گرفت روی لبانش گذاشت و‌ بوسید. به آغوشم پناه آورد. پیراهنم مهمان اشک‌های مادر شد. اشک‌هایش که عقب نشینی کرد. خود را عقب کشید. به چشمانم خیره شد. لب‌هایش می‌لرزید. گفت: به خاطر خودتون این‌کار رو کردم پسرم. می‌دونی که من عاشق زهرا بودم. آرزوم بود عروسم بشه. قبل از این‌ که تو عاشق زهرا بشی من خاطرش‌رو می‌خواستم؛ اما زمونه یا بهتر بگم آدمای زمونه چیز دیگه‌ای می‌خواستن. آرزو داشتم تو و زهرا، تو کتابخونه با هم کتاب بخونین و من براتون چای تازه دم و کیک بیارم. من با نوه خوشگلم سر گرم باشم و شما برای هم شعر بخونین. افسوس که آرزوهام بر باد رفت.  مادر با چادر نماز اشکش را پاک کرد.

   دستم را در دستان سردش گرفت و گفت: قبل از این‌که بهم بگی عاشق زهرا شدی یه روز سر صحبت رو با مادرش باز کردم. زن بیچاره خوشحال بود نمی‌دونست بخنده یا گریه کنه. با بغض گفت: کاش می‌شد. آرزوم دیدن زهرا کنار امید شماست؛ اما نمی‌شه. بغضش ترکید و اشکاش سرازیر شد. بعد اینکه حسابی گریه کرد گفت: زهرا ناف‌بر پسر عموشه اونم چه پسر عمویی. وقتی شوهرم مرد. هیچی برامون نذاشت نه خونه‌ای، نه پول و پله‌ای. هر چی‌داشت دست داداشش بود. حتی‌خونه‌ای که توش می‌نشستیم به اسم داداشش بود. زهرا که به دنیا اومد عموش عروس‌گلم گفتناش شروع شد. شوهرم هم نتونست یا نخواست که مخالفت کنه. عموی زهرا بعد مرگ شوهرم اموال ما رو پس نداد و گفت: زهرا که عروس خودمه سر عقد بهش میدم. تو این سال‌ها خرج ما رو اون داده، از جیب خودش که نداده یه باغ بزرگ از پدرشون بهشون ارث رسیده بود هر سال که محصول رو می‌فروخت سهم ما رو می‌داد.
    طاقت نیاوردم با صورت سرخ و ابرو‌های درهم گفتم یعنی به خاطر چندر غاز بچه‌اش رو بدبخت کرده. مادر دست روی لبم گذاشت و گفت: هیس کاش به همین راحتی بود که تو می‌گی؛ مشکل مادر زهرا مال و اموال  و پول نبود. عمو زهرا تو یه تصادف می‌میره. تو وصیت‌نامه‌اش نوشته بوده که اموال زهرا رو به اسمش کرده. تازه خیال مادر زهرا راحت می‌شه که سروکله پسر عموی زهرا پیدا می‌شه و به خواستگاری زهرا میاد. همون وقتی که تو و زهرا عاشق هم بودین. مادر زهرا مخالفت می‌کنه؛ اما پسر عمو دست بردار نبوده. شروع به تهدید می‌کنه. مادر زهرا از دستش شکایت می‌کنه. چند روز بعد موتور به زهرا میزنه چیزیش نمی‌شه. این یه زهره چشم از طرف پسر عموش بوده. مادر زهرا می‌ترسه و شکایتش رو پس می‌گیره. زهرا حاضر بود بمیره اما زن پسر عموش نشه.

    مادر نفس عمیقی کشید و ادامه داد وقتی پای سلامتی تو که به میون امد زهرا سر دو راهی قرار گرفت.
    یادت میاد یه روز امدی خونه و گفتی یه موتوری دنبالت بود. گفتم خوب که چی؟ کار پسرعموی زهرا بود. اسمش میثمه. وقتی فهمید زهرا حاضر بمیره؛ اما زنش نشه، افتاد دنبال تو. ازت عکس و فیلم می‌گرفت و برا زهرا می‌فرستاد. اوایل زهرا جدی نمی‌گرفت تا اینکه یه فیلم براش فرستاد که کنار تو نشسته بود و باهات حرف میزد.
با چشمان از حدقه در آمده و گرد شده به مغزم فشار آوردم. خاطرات در ذهنم به پرواز در آمدند. با سردرگمی گفتم کی؟کجا؟
   مادر گفت: یه روز سوار ماشینش می‌شی، تا یه مسیر می‌رسونَدِت. تو راه باهات گرم می‌گیره.
    هر چه فکر می‌کنم چیزی یادم نمیاد. با ابروهای در هم به لبان مادر خیره می‌مانم شاید سرنخی بدستم بدهد و ذهن گیجم را یاری کند؛ اما او هم چیزی به یاد ندارد.
می‌گویم یه تهدید ساده که این همه ترس نداره. چرا اون موقع بهم نگفتی. مادر سرش را با تاسف به چپ و راست تکان داد و گفت: منم اولش همینو به زهرا گفتم؛ اما میثم به قدری طفل معصوم رو ترسونده بود که قدرت تصمیم گیری نداشت. به زهرا گفتم بعد عقد میرین یه شهر دیگه. چشاش مثل ابر بهار می‌بارید. لبش به حرف زدن نمی‌چرخید با چپ و راست کردن سرش بهم فهموند که نمیشه.
    با فریاد گفتم می‌شد خوبم می‌شد. چرا اون موقع بهم نگفتین. دارم دیونه می‌شم مامان. مادر سرم را در آغوش گرفت. سینه‌اش با چنان شتابی بالا و پایین می‌رفت که با ترس خودم رو پس کشیدم. مامان خوبی؟ رنگش پریده بود. دست دراز کردم. سینی قرص‌ها را جلویش گذاشتم یک زیر زبان درآوردم و آرام زیر زبانش گذاشتم. دستان مهربانش را در دستانم گرفتم، بوسیدم. گفتم برای امروز بسه. سری بالا انداخت. پاهایش را ماساژ دادم. بعد چند دقیقه گفت: زهرا می‌گفت: هر‌جا بریم پیدامون می‌کنه. همه جا آدم داره. زهرا رو تهدید کرده بود کاری می‌کنه تا آخر عمر تو زندون بمونی و بپوسی. زهرا ترسیده بود حق داشت بترسه. از میثم هر کاری بر می‌آمد. دین و ایمان نداره. به هیچ‌کس رحم نمی‌کنه. تو دار و دسته خلاف کارا، معتادا، مواد فروشا و باج‌گیرها اسم و رسمی داره. زهرا بهش گفته بود نه با تو و نه با هیچ کس دیگه نمی‌خواد ازدواج کنه، ولی به خرجش نرفت. به تهدیداش ادامه داد. برا زهرا بپا گذاشته بود. وقتی خبر تصادف تو با موتور به گوش زهرا رسید مثل دیونه‌ها شده بود. شب‌ها کابوس می‌دید و از روز و بیداری می‌ترسید. از ترس اینکه مبادا برای تو اتفاقی بیفته تن به خواسته میثم داد.

   از خشم بدنم گر گرفته بود. دلم می‌خواست سرم را‌به دیوار بکوبم. گلویم می‌سوخت. احساس عجز و ناتوانی می‌کردم. خواستم چیزی بگویم؛ اما بغض و اشک مجالم ندادند. برخاستم از اتاق بیرون زدم. به پناهگاهم رفتم. صدایم را در گلویم خفه کردم. سر در کوسن‌های بنفش فرو بردم. بغضم نافرمانی کرد و چشمانم همراهی‌اش کرد. مثل دوران کودکی‌ام مظلومانه و بی‌دفاع گریه می‌کردم. نمی‌دانم چند دقیقه یا ساعت در تنهایی برای مظلومیت زهرا گریستم. چطور این همه سال به‌خاطر من فداکاری کرده بود. به خاطر منی که با شنیدن خبر ازدواج زهرا مثل بچه‌ها با همه قهر کردم و ماه‌ها در شهرهای مختلف سرگردان بودم. درد من در مقابل فداکاری او هیچ بود. ارزشی نداشت. از خودم بدم می‌آمد. از این که برای شنیدن آخرین حرف‌های زهرا گوش شنوا نبودم خودم را سرزنش می‌کردم. تقه‌ای به در خورد. مادر وارد شد. کنارم نشست. دست روی پایم گذاشت و گفت: من برای جبران اشتباهم حاضرم از جونم هم بگذرم. گفتم باهاش چطور بود. گفت: منظورت میثمه؟ با سر تایید کردم. شنیدن اسمش هم ناراحتم می‌کرد.مادر ادامه داد: تا جایی که خبر دارم زهرا رو اذیت نمی‌کرده، تو خونه هم باهاش خوب بوده. یکم مثلا عذاب وجدان داره. آخه بچه‌دار نمی‌شه. فکر می‌کرده زهرا دلش می‌خواد مادر بشه و اون این حقو ازش گرفته. چیزی که زهرا رو اذیت می‌کرده و می‌کنه کار و دوستای میثم بودن. مثل اینکه زهرا درس هم می‌خونه. مریم خانم میگه کتاب‌هاش رو خونه اونا میذاره تا میثم نفهمه. بیچاره اصلا شکایتی نمی‌کنه تا مادرش ناراحت نشه؛ اما زهرای چند سال قبل نیست. مثل یه گل در حال پژمرده شدنه. چی‌شد امروز یاد زهرا افتادی؟
   دماغم را بالا کشیدم و گفتم امروز دیدمش. مادر با ابرو های بالا داده‌اش گفت کجا؟
گفتم: برای پرونده دزدی از مغازه رفته بودم دادگاه اونجا دیدمش. خیلی تغییر کرده بود. بی رنگ و رو بود. اول نشناختمش.
مادر گفت: حتما شوهرش بازم یه دسته گل به آب داده.
اوهومی کردم؛ اما مادر قانع نشد. گفتم زهرا با یه خانم و آقا حرف می‌زد مثل اینکه یکی رو با چاقو زده. مادر لبانش را گاز گرفت و گفت: باید زنگ بزم از مریم خانم بپرسم. با عجله از کتابخانه‌ نقلی بیرون رفت.

    تنهایی‌ام،  تنهایی و بی‌کسی زهرا را به یادم آورد. تمام این سال‌ها را چگونه سپری کرده بود. چگونه تنها آرزویش را به خاک سپرده بود و در بی‌کسی عزادار آن‌ها شده بود. هزاران کاش و اگر در ذهنم ردیف شدند. اگر مادرم، زهرا و مریم خانم سکوت نمی‌کردند، همه چیز طور دیگری رقم می‌خورد. این سکوت ذره ذره روح و جسم مریم را خراشیده و تحلیل برده بود. کاش من‌ هم در این میان حق انتخاب داشتم. با باز شدن در، افکارم در گوشه ذهنم گز کرد. چشمان مادر می‌درخشید. گفت: یه خبر خوب، میثم حالا حالاها باید تو زندون بمونه. پسری رو که با چاقو زده رفته کما. نمی‌دانستم این خبر خوبی است یا نه. جوانی در کما بود. عزیزانش دست به دعا بودند. در غم آن‌ها شادی ما درست بود یا نه نمی‌دانم. مادر حیرانی را در قیافه‌ام خواند و ادامه داد نوچه‌های میثم هم گم و گور شدن خبری ازشون نیست.مریم خانم گفت: خونه و مغازه رو فروختن دارن میرن. ماتم برده بود. نمی‌توانستم پازل‌ها را کنار هم بچینم. قطعه‌ها با هم جور نبودند.

  مادر گفت: خبر خوبش اینه که زهرا تو یه دانشگاه خارجی قبول شده، مریم خانمم باهاش میره.  زهرا دوبار می‌رفت؛ اما این‌بار تنها و به دنبال آرزوهایش. دفتر بنفش را برداشتم بازش کردم. دنبال صفحه آرزوها گشتم. ورق‌ها را جلو و عقب کردم. پیدایش کردم. نوشته شده بود من می‌خواهم در یک دانشگاه خوب درس بخوانم. امضای زهرا زیر نوشته بود. چند سطر پایین‎‌تر دست ‌خط من بود. نوشته بودم آرزو می‌کنم زهرا از یک دانشگاه معتبر فارالتحصیل شود.  سال‌ها از آن روز گذشته بود؛ اما زهرا آرزویش را فراموش نکرده بود برایش سرسختانه جنگیده بود. من هم باید برای هدفم بجنگم، باید برای رسیدن به آرزویم کاری انجام دهم.

    نمی‌دانم خوشحالم یا ناراحت. از اینکه زهرا به آرزویش رسیده خوشحالم؛ اما برای خودم ناراحتم. ناراحتم که فرصت ندارم عشقش را جبران کنم. جرقه‌ای گوشه ذهنم سو‌سو می‌زند. نورانی‌تر می‌شود. با چشمان ریز شده به دقت نگاهش می‌کنم. بارقه‌های امید به سمتم می‌آید. پیشانی مادر را می‌بوسم. می‌گویم: زهرا کی پرواز داره؟ می‌گوید: نمی‌دانم. مریم خانم گفت: زهرا دنبال بیلیته، با اولین بیلیت میرن. صدای تلفن خانه بلند می‌شود. مادر به سمت خانه می‌رود. چند دقیقه بعد با عجله بر می‌گردد. مریم خانم گفت: یه بلیط برا چهار صبح پیدا کردن با همون میرن.
  ساعت گوشی را چک کردم. یازده بود. باید کاری می‌کردم. با شتاب بلند شدم. دفتر بنفش را برداشتم. گفتم شب نمیام مامان. منتظرم نباش. گفت: موفق باشی پسرم. تا سر کوچه دویدم. امید انرژی را در رگ‌هایم تزریق کرده بود. سوار ماشین شدم. سویچ را چرخاندم. با سرعت وارد خیابان شدم. نباید فرصت را از دست می‌دادم.
    به سمت فرودگاه راندم. حال کودکی را داشتم که به آغوش مادر گمشده‌اش باز می‌گردد. از بین ماشین‌ها عبور کردم. بعضی‌ها بوق ممتدی در اعتراض به من به صدا در می‌آورند. زمان به‌ کندی می‌گذرد‌. جاده کش می‌آید. تند‌تند نفش می‌کشم. گمان می‌کنم با تند نفس کشیدن زودتر خواهم رسید. دلشوره درونم را می‌کاود. پایم را روی گاز فشار می‌دهم. در اتوبان بر سرعتم می‌افزایم. چراغ‌های فرودگاه از دور نمایان می‌شود. اشک، خنده و امید به صورتم هجوم می‌آورند. بالاخره به فرودگاه می‌رسم. ماشین را گوشه‌ای پارک می‌کنم. به سمت سالن پرواز می‌دوم. داخل سالن می‌شوم. لیست پرواز را چک می‌کنم. به ساعت نگاهی می‌اندازم‌. ساعت دو نیمه شب است. پرواز کانادا را پیدا می‌کنم. به سمت گیت پرواز می‌روم. قبل از رسیدن به گیت پرواز صدایی مرا متوقف می‌کند. آقا امید. بر می‌گردم مربم خانم است. با دیدنم لبخندی بر پهنای صورتش می‌نشیند. بعد از سلام و احوال پرسی، به گوشه سالن اشاره می‌کند و زهرا را به من نشان می‌دهد و می‌گوید به رو خودش نمیاره؛ اما خیلی می‌ترسه. اگه می‌تونی یکم آرومش کن. با سر باشه‌ای می‌گویم و به سمت زهرا می‌روم. دلم می‌خواهد سرتا پایش را غرق در بوسه کنم. در آغوشم بفشارمش. ریه‌هایم را از عطرش سرشار کنم. هر‌چه نزدیک‌تر می‌شوم. تپش قلبم بیشتر می‌شود. به دو قدمی‌اش می‌رسم. ناگاه بر می‌گردد.  یک قدم عقب می‌رود. بعد ده سال چشم در چشم می‌شویم. شک و ناباوری در چشمانش موج می‌زند. اشک دیدم را تار می‌کند. به صورتم خیره می‌شود و  می‌گوید: هنوز همان عطر رو می‌زنی. با سر تایید می‌کنم. می‌خواهم دستش را بگیرم. پس می کشدش. اطراف را نگاه می‌کند. ترسیده است. دفتر بنفش را به سمتش دراز می‌کنم. اشک در چشمانش حلقه می‌زند. می‌گویم  معذرت می‌خوام که آرزوهاتو نابود کردم. معذرت می‌خوام که تنهات گذاشتم. ممنونم که عاشقم بودی. صدایم در هق‌هق گریه‌ام گم می‌شود. دفتر را از دستم می‌گیرد. اشک چشمانش را پاک می‌کند. لبخند می‌زند. می‌گویم دیگر تنهایت نمی‌گذارم. سکوت نمی‌کنیم. قهر نمی‌کنم. همراهت خواهم بود. باید به اندازه تمام سال‌های از دست رفته‌مون زندگی کنیم. سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. دستش را می‌گیرم می‌بوسم. به‌خاطر من نترس یک روز زندگی با تو برام اندازه تمام دنیا ارزش داره. لبخندی کوچک چهره‌اش را زیباتر می‌کند. می‌گویم دلم می‌خواهد در هوای تو نفس بکشم.‌ دلم می‌خواهد در آغوش بگیرمش؛ اما نمی‌خواهم بترسانمش. از میثم و دار و دسته‌اش می‌ترسد‌. در سکوت به تماشای هم می‌ایستیم. زمان پرواز می‌رسد. از هم جدا می شویم. این‌بار با شادی و امید از همدیگر جدا می‌شویم. او می‌رود و من عاشقانه رفتنش را به نظاره می‌نشینم.
  یک ماه گذشته. در طول این یک ماه افراد میثم در جستجوی زهرا و مادرش بودند.
یک نیمه شب پاییز من همراه مادر سوار پرواز ترکیه می‌شویم و به سمت عشق پرواز می‌کنیم.

نوشته شده توسط عهدیه فزونی

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *