جستار

  ماجرای نوشتن

کلاس دوم دبستان از مشق­‌نوشتن فراری بودم. به نظرم نوشتن از روی درس‌­های طولانی بیهوده بود و مرا خسته می‌­کرد. دختری ریزه میزه بودم که از مشق­‌نوشتن فراری بود. روزی معلم مشق‌­های دانش‌آموزان را چک و امضاء می‌کرد. نوبت من شد. کیفم را جست‌وجو کردم و گفتم دفتر مشقم را نیاورده‌ام. معلم مردی تپل و مهربان بود. یکی از پسرهای کلاس هم دفترش را در خانه جاگذاشته بود. معلم رو به ما دو نفر گفت: به خانه بروید و دفترهای مشق‌تان را بیاورید. با چشمانی گردشده از دروازه مدرسه بیرون رفتیم. با هم حرف نمی‌زدیم. من درذهنم حساب می‌کردم که رفت و برگشتم چند دقیقه طول خواهد کشید. از آنجایی که زنگ آخر بود و  فاصله مدرسه تا خانه‌مان زیاد بود، تابرگردم زنگ آخرزده شده و مدرسه تعطیل می‌شد. با این افکار خوشحال شروع به دویدن کردم. هم‌کلاسی‌ام هم به تبعیت از من شروع به دویدن کرد. گویی میان‌مان مسابقه دو برگزار شده بود. به خودم گفتم خیلی هم مشق نوشته‌ای بدو هم می‌روی. آرام‌تر برو تا زنگ آخر هم تمام شود. صدای معلم از پشت سرمان آمد که می‌گفت: برگردید. سر کلاس که نشستیم معلم گفت: فردا حتما دفتر مشقتان را بیاورید. درحالی که دستم در کیف دفتر مشق را لمس می‌کرد آرام چشم گفتم و خدا را شکر کردم که معلم کیفم را نگاه نکرده. اگر زیپ کیفم را باز ‌می‌کرد اولین چیزی که توجه‌اش را جلب می‌نمود دفتر مشقم بود. باز مشقم راننوشته بودم. این بار سر در رفتم. اما به خودم قول دادم که همیشه مشق‌هایم را بنویسم. از آن قول‌هایی که عمر دو روزه دارند. تا اینجای ماجرا نمی‌دانم چرا می‌‌خواهم نویسنده شوم چون هیچ‌گونه علاقه‌ای به رونویس و نوشتن در خودم نیافتم.

در دوران راهنمایی نوشتن انشاء را دوست داشتم؛ اما کم پیش می‌آمد انشاهای طولانی بنویسم. زنگ‌های انشاء برایم حکم زنگ تفریح را داشت و کلاس خسته‌کننده نبود.
در دوران دبیرستان مانند هر نوجوان دیگری متن‌های کوچک می‌نوشتم. البته ناگفته نماند که عاشقانه نمی‌نوشتم. بشتر نوشته‌هایم در وصف طبیعت و دوست و دوستی خلاصه می‌شد. خواهرم معتقد بود که استعداد نویسندگی ‌دارم و تشویقم می‌کرد که بنویسم و من این استعداد را انکار می‌کردم و هراز‌ گاهی متن‌های کوتاه می‌نوشتم که خدا را شکرآن‌ها هم به لقاالله پیوسته‌اند. مهمترین کار من در حیطه نویسندگی، در نوشتن مقالات و تحقیقات دانشگاهی برادرم و پایان‌نامه خودم خلاصه می‌شود. برادرم می‌گفت: بر من لطف کرد و اجازه داد مقالاتش را بنویسم. با این کارش باعث افزایش سطح سواد و اطلاعاتم شده.
سالها در نوشتن سهل‌انگاری کردم.  به‌جای نوشتن نوش‌خوار ذهنی می‌کردم. از روی تنبلی ترجیح می‌دام با خودم حرف بزنم تا این‌که بنویسم. به‌قدری خودم را مشغول کارهای مختلف می‌کردم که زمانی برای نوشتن یرایم باقی نمی‌ماند. اگر هم زمانی اندک بدست می‌آوردم هم‌زمان فایل صوتی گوش داده و خیاطی می‌کردم. گه‌گاهی به ذهنم خطور می‌کرد در کلاس نویسندگی شرکت کنم. در اینترنت سرج می‌کردم و بهانه دیگر برای ننوشتن پیدا می‌کردم. شهریه دوره‌ها بالا بود، مسیر کلاس‌‌دور بود و پسرم را نمی‌توانستم تنها بگذارم.
با همه‌گیری کرونا خانه نشین شدم. گاهی یادداشت‌های روزانه می‌نوشتم؛ اما از این فراتر نمی‌رفتم. تا این‌که یکی از دوستان را که ماه‌ها به‌دلیل کرونا از دیدارش محروم بودم ملاقات کردم. دوستم درباره نوشتن و فواید آن و استادش برایم گفت. دوستم اضافه کرد تعجب می‌کنم تو که کتاب می‌خوانی چرا نمی نویسی؟ پست‌های دوستم و داستان‌هایش را خوانده بود. قلمش تغییر کرده بود و روز‌به‌روز بهتر می‌شد و پیشرفت می‌کرد.
یشنهاد دوستم ذهنم را مشغول کرد. خواهرم مرا تشویق به شرکت در دوره کرد. بعد از سال‌ها ننوشتن در اولین دوره استاد کلانتری شرکت کردم. سمپوزیوم توسعه‌فردی اولین دوره‌ من با استاد کلانتری بود. تمرین این دوره علاوه‌بر شروع نوشتن باعث شناخت بیشتر از خودم نیز شد. در این دوره صد و یک ایده توسغه فردی را نوشتم و این اولین قدم من در دنیای نویسندگی بود. در دوره‌های بعدی استاد کلانتری نیز شرکت کردم.  نوبت به دوره نویسندگی خلاق رسید. چند ماهی بود منتظر شروع دوره بودم، هم‌زمان در کارگاه تولید‌محتوا هم شرکت کردم. دیگری بهانه‌ای برای کم‌کاری و ننوشتن نداشتم. متعهد شدم هر روز یک داستانک در اینستاگرام انتشار دهم. اول مهر هزاروچهارصد اولین داستانک را انتشار دادم. برای تبدیل شدن رفتاری به عادت باید شصت روز رفتار مورد نظر را تکرار کرد. من می‌خواستم نوشتن برایم به عادت تبدیل شود بنابراین باید تعهدم را جدی می‌گرفتم. سه ماه از انتشار اولین داستانک می‌گذرد و من هم‌چنان داستانک انتشار می‌دهم.
حال عاشقی را دارم که دوری از معشوق را تاب نمی‌آورد. نوشتن معشوق من است هر روز با قلمم می‌آرایمش، بزکش می‌کنم و از دیدنش به وجد می‌آیم. معشوقم سنگ صبوری مهربان است. در روزهای تلخ سفر ابدی مادربزرگ دلداریم داده و اشک‌هایم را با دستان  مهربانش پاک کرده. باید معشوق را بقدری زیبا بیارایم که همه با دیدنش دستانشان را ببرند.
نوشته شده توسط عهدیه فزونی

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *