صدای گریه نوزاد که آمد. لبخند بر لب همه نشست. پسر بود. مرد پسردار شده بود. پرستار بچه را در آغوش زن گذاشت. زن لبخند زد. خسته بود. دلش میخواست بخوابد. یک ساعت بعد زن روی تخت دراز کشیده بود. نوزادش را شیر میداد. مرد با دسته گل وارد شد. لبخند بر پهنای صورتش نقش بسته بود. به تخت نزدیک شد، پیشانی زن را بوسید و گفت: نوکرتم به مولا. روسفیدم کردی. زن سرش را پایین انداخت. لبخند زد.
زن بیشتر از همه خوشحال بود. از ته دل خوشحال بود. زن برادری نداشت. دو خواهر داشت یکی از یکی خوشگلتر. پدر و مادر عاشق شان بودند. یاد حرفهای مادربزرگش افتاد. مادر بزرگ همیشه مادر را تحقیر میکرد که پسر ندارد. مادر بزرگ دائم زیر گوش پدر می خواند که پسر نداری. زن جوون بگیر پسر دار شی. پدر میگفت: مادر بیخیال نمیشی نه. من زن دارم. بچه هم دارم. من که پسر بودم چه گلی به سرت زدم که پسرم به سر من بزنه. سرکوفت ها و چشم غرههای فامیل پدری تمامی نداشت. مادر صبور بود. پدر را داشت و به او تکیه میکرد. دختر ها بزرگ شدند. عروس فامیل شدند. رسم شان بود. دختر باید عروس فامیل میشد. زن یاد تولد خواهر کوچکش افتاد. مادر از درد به خود میپیچید. مادربزرگ دعا میکرد بچه پسر باشد. حال زار عروس برایش مهم نبود. مهم این بود که بچه پسر باشد. مادر تا مرز مرگ رفته بود. پدر راه میرفت. دعا میکرد. آرام و قرار نداشت. بچه که به دنیا آمد. پدر نفس راحتی کشید. دستان مادر را بوسید. پدر خدا را شکر میکرد. مادر بچه دیگر میخواست شاید پسر باشد. اما پدر راضی نشد. او دخترهایش را دوست داشت. آنها را فرشتههای من صدا می کرد.
زن لبخندی زد. عاشق پدرش بود. در که باز شد. پدر گفت: فرشته من خوبی؟مبارکه. رو به زنش گفت: ببین فرشته کوچولوی من مامان شده.
لبخند شرم روی صورت زن نشست. دیدن پدر بهترین مسکن دردش بود.
نوشته شده توسط عهدیه فزونی
2 پاسخ
خیلی خوشحالم عهدیه جانم موفق باشی عزیز دل
ممنون لیلای عزیزم