سالها بود کارش شده بود شستن، پختن و تمییز کردن. بینقص کارش را انجام میداد. صبحها زودتر از بقیه بیدار بود، شبها دیرتر از بقیه میخوابید. خوشیاش خوشی دیگران و غمش غم آنها بود. بدون تعطیلی هفت روز هفته روزهای تکراری پشت سر هم میگذشتند. خودش هم خودش را فراموش کرده بود. انگار آفریده شده بود تا همین کارها را انجام دهد. از دید دیگران او خوشبخت بود. از دید همسر و فرزندش کار او راحت و شبیه تفریح بود. از دید آنها او در خانه با آرامش و بیدغدغه مینشست و استراحت میکرد. بارها با خود تصمیم گرفته بود فقط یک روز هیچ کاری نکند؛ اما دلش نیامده بود برای دختر و همسرش غذا آماده نکند. خانه را تمییز نکند. دلش قهر کردن بلد نبود.
روحش از جسمش خسته تر بود. روحش صد سال از خودش بزرگتر بود و رنج کشیدهتر. جلوی آینه که ایستاد غریبهای را دید. نمیشناختش، به آینه زل زد، در چهرهاش دقیق شد. نه نمیشناختش. روحش کرخت و سِر شده بود. نمیدانست خودش را کجای زندگی جا گذاشته بود، به چه جرمی خودش را کشته بود. ماتش برده بود. روزهایی را به یاد آورد که همیشه لبخند بر لب داشت، شادترین دختر کلاس بود، به هر بهانهای میخندید. تلاش کرد بخندد نتوانست، گوشه لبانش را با دست بالا داد اما نشد. آهی کشید و گفت: بیچاره خودم لبخند هم نمیتوانم بزنم. قطره اشکی گوشه چشمش نشست. بلند شد. لباس پوشید و بند کتانیاش را محکم بست. به سینک پر از ظرف نگاهی کرد، در را پشت سرش بست و رفت تا شاید بتواند تکه ای از خودش را پیدا کند.
نوشته شده توسط عهدیه فزونی
2 پاسخ
کوتاه ، گویا ، و پر از راز . به این میگن داستان کوتاه ، که از واقعیت فاصله نگرفته و هر لحظهاش برای خواننده ملموس است . بخاطر این داستان بهت تبریک میگم
ممنونم، خوشحالم که مورد پسندتون بود.