چوب خدا صدا نداره مرد از پلهها پایین رفت.
کابوسی که زندگی میکنم. ساعت چهار صبح
جدال پشه و مگس مگس: باز که سروکلهات
شنبازی هوای آفتابی و گرمای ملایم هوس گردش و
توپ سفید پسر پولهایش را از زیر فرش
دستفروش زندستفروش به بساطش نگاهی کرد و گفت
پارچه سفید حس سبکی میکنم. برف بند آمده و
زن، میان تلی از لباسها نشسته. کشوها بیرون کشیده،
فریاد بیصدا چشمان را باز میکنم. سرم دیگر درد
دو زن در حال گفتگو از ساختمان بیرون آمدند.